احساس نویسی

خدایا دست بقیه رو بگیر ، اونا بیشتر از من کمک میخوان ...

خدایا دست بقیه رو بگیر ، اونا بیشتر از من کمک میخوان ...

خدایا متشکرم ...

پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۱ فروردين ۹۵، ۱۱:۴۲ - دخترک
    ممنونم
آیدا یه دختری بود که توی خانواده کاملا فرهنگی بزرگ شده بود. مادرش توی سن 14 سالگیش فوت شده بود. وفقط پدرش رو داشت. پدرش توی آموزش پرورش بود و یک مغازه سوپر مارکت داخل محلشون داشت.  آیدا از بچگی برای درس و درس خوندن ارزش بالایی قائل میشد. زندگی نسبتا خوبی داشت اون از بچگی تنها بود چون خواهر و برادری نداشت  باعث شده بود که دختر تنهایی باشه !!!آیدا از بچگی عاشق شیمی بود و دوست داشت درآینده این درس رو ادامه بده روز ها و ماه میگذشت و آیدا بزرگ و بزرگتر میشد. تا آیدا به سن 16 سال رسید.اون عاشق پسر شر که توی محلشون زندگی میکرد میشه که اسمش بهنام بود. بهنام با همه پسر های محل فرق میکرد. واقعا مرام و معرفتش توی محل حد نداشت اون به آیدا علاقه مند شده بود.آیدا زود به زود دلش برای بهنام تنگ میشد رابطشون دو سال طول کشید که بهنام خواست تا با آیدا ازدواج کنه ... آیدا ترسید و گفت من نمیتونم با پدرم صحبت کنم - بهنام گفت من برای رسیدن بهت هر کاری میکنم حتی حاضرم جونمم بدم  ...آیدا  : واقعا !!!شاید یکم زود بیاد که یه دختر و پسر 18 ساله با هم ازدواج کنند ولی اونا میخواستند !!! بهنام  آیدا رو به اندازه تمام زندگیش دوست داشت.بهنام که پسر خوب و منطقی بود تصمیم گرفت تا با پدر آیدا صحبت کنه - (آیدا خانواده سنتی داشت)بهنام ساعت های تقریبا غروب را انتخاب کرد تا با پدر آیدا صحبت کند :بهنام : سلام آقای ابراهیمی میتونم باهاتون چند کلمه ای صحبت کنم.اقای ابراهیمی : بفرمایید !!!بهنام : اقای ابراهیمی من دختر شما رو دوست دارم  و میخوام خوشبختش کنم.اقای ابراهیمی زمزمه های از رابطه داشتن بهنام و آیدا شنیده بود ولی باور نمیکرد که دخترش همچین کاری کرده باشد.صبر نکرد و سیلی محکمی به صورت بهنام زد.   بهنام هم چرخی زد و با صدای بعض کرده پرسید اقای ابراهمی خواهش میکنم من عاشق دخترتون هستم !!!ابراهیمی : برو بیرون پسره بی شعور ...بهنام : من دوسش دارم اقای ابراهیمی ...  خواهش میکنم ...اقای ابراهیمی بهنام را از مغازه بیروه انداخت !!!بعد رسیدن اقای ابراهیمی به خونه ، از آیدا پرسید راسته ؟؟؟ و اونم جواب داد بله !!!  آقای ابراهیمی سیلی محکمی به صورت دخترش که به اندازه دنیا دوست داشت زد و بهش گفت راسته ؟؟؟ آیدا گفت آره آره آره !!! پدرش دوباره بهش سیلی زد !!! آیدا یک قطره اشکم نریخت و به چشماش خیره شد.ابراهیمی گفت برو تو اتاقات از شام هم خبری نیست !!!  ( خودش هم نتونست اون شب چیزی بخوره )بهنام اون روز خونه نرفت. داشت خیابان هارو قدم میزد. توی چشم های سرخ و خیسش دنیا نابود شده بود. علی کل شب رو بیدار بود و فقط داشت به آیدا فکر میکرد و تصمیم گرفت دوباره به دیدن آقای ابراهیمی بره !!!بهنام : سلام اقای ابراهیمی ( اقای ابراهیمی که از شب قبل عصبانی بود )ابراهیمی : بهنام جان عزیزم من همین یه دختر رو دارم !!! ( دستش رو روی میز گذاشت ) انگار تمام انگشت های دستش خرد شده !!! مثل این که خود زنی کرده !!! ( واسه این که دست روی دخترش بلند کرده بود به دیوار مشت زده بود. )آقای ابراهیمی با اون همه هیبت گریه کرد و گفت این دختر رو ازم نگیر !!! ازت خواهش کنم ؟؟؟بهنام : این چه حرفیه آقای ابراهیمی !!!اقای ابراهیمی : من پدرت رو میشناسم نمیخوام بهش بگم تا دست روت بلند کنه ...بهنام : من دوسش دارم !!!اقای ابراهیمی آهی کشید. بهنام هم بیرون رفت ...اقای ابرهیمی تصیمی گرفت تا از اون محل بره تا شاید بتونه زندگی جدیدی رو شروع کنه !!!  اون تصمیم گرفت به تهران بره و کنار برادرش خونه ای اجاره کنه ...تمام تلفن و هر چیزی که داشتند رو شکست و سوزند تا آیدا نتونه با بهنام تماس بگیره !!!همه چیز رو فروخت و تصمیم گرفت که بره - روز آخر بهنام جلوی آقای ابراهیمی رو گرفت و گفت من بدون اون نمیتونم زندگی کنم !!!   به خدا نمیتونم ...  من خودم رو میکشم !!!ابراهیمی : برو هر غلطی که میخوای بکن ...بعد از رفتن به تهران  آیدا دیگه دختر قبلی نشد !!!اقای ابراهیمی تصمیم گرفت که اون رو به یه روانشناس معرفی کنه !!!زندگی اون تبدیل به جهنم شده بود - شب ها گریه میکرد به خاطر کاری که با آیدا کرده بود. یک سال تمام اقای ابراهیمی این وضعیت رو تحمل کرد تا این که بر اثر سکته قلبی جون خودش رو از دست داد ...روز ها و شب های آیدا گریه شده بود ...هیچ چیز توی دنیا رو به اندازه پدرش دوست نداشت ...  داشت دیوونه میشد.  هفت روز از فوت پدر آیدا گذشت و اون بدترین روز های عمرش رو داشت ...انقدر حال بدی داشت که حتی نمیتونست روی پا های خودش وایسته ...زندگی خیلی بهش سخت گذشت ...انقدر فشار روش بود که همیشه یه دکتر کنارش گذاشته بودن تا بتونه اون رو آروم کنه ...یه روز آیدا میخواست سر خاک پدرش بره ...روی دیوار اعلامیه ای میبینه که روش نوشته بود.چهلمین روز درگذشت ...جوان ناکام بهنام لطفی ...آیدا از هوش میره و داخل بیمارستان بعد از چند ساعت بلند میشه و نمیتونست خودش رو کنترل کنه باز هم بهش آرام بخش میزنن تا بتونه دوباره بخوابه ...2 ماه تمام آیدا نمیتونست صحبت کنه !!!عموی آیدا اون رو به یه روانشناس و روانپزشک معرفی کرد و پیش خودش نگه داشت تا بتونه ازش مراقبت کنه ...بعد از مرگ پدرش و خود کشی بهنام آیدا هیچ انگیزه ای توی زندگیش نداشت و 2 بار تصمیم گرفت تا خود کشی کنه ...با  چندین ماه درمان مداوم آیدا تصمیم گرفت که درس خودش رو ادامه بده ...آیدا : نمیخوای دوباره سوالت رو بپرسی ؟؟؟علی : من متاسفم ...
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۵ ، ۱۷:۲۴
ehsas nevis
علی از همون روز شروع کرد به خوندن درس های رشته ریاضی و این موضوع  را در میان اقوام مطرح کرد و همه اقوام او را تحسین میکردند.5 ماه تا کنکور مانده بود ولی علی از درس ها عقب بود و مجبور شد تمام کتاب های خود را با نصف قیمت به فروش برساند. و از دوستان خود برای حل شدن مسائل مالی کمک خواست. علی فقط به درس فکر میکرد و هیچ چیز جلودارش نبود. روز ها و هفته ها پشت هم میگذشتند و علی روز به روز بهتر و بهتر میشد او میخواست ثابت کند که میتواند بهترین فرد در این رقابت باشد.روز کنکور فرا رسید و علی هم آماده در جلسه حاضر شد - استرس تمام وجودش را گرفته بود همیشه به این فکر میکرد که اگر نتواند در این امتحان موفق شود چه به سرش خواهد آمد.امتحان شروع شد و او سوال هار یکی پس از دیگری به راحتی حل میکرد تا این که به سوال های عربی و انگلیسی رسید ...علی این دو درس را به علت وقت کم نتوانسته بود درست مطالعه کند ولی باز هم میتوانست سوال هایش را حل کند - ساعت ها گذشت و علی همچنان در حال حل کردن سوال ها بود. او سرش را بالا آورد و بقیه شرکت کننده گان را دید که در حال خوردن هستند. ولی او چیزی همراه نداشت. گذشت و گذشت و سالن خالی شده بود. همه حوزه امتحان را ترک کرده بودند و علی داشت از اخرین دقایقش استفاده میکرد.امتحان تمام شد و علی با خوشحال به سمت خانه حرکت کرد. او امتحان خودش رو به بهترین نحو انجام داده بود و مطمئن بود که میتونه توی دانشگاه غیرانتفاعی که آیدا بود ثبت نام کنه. از خوشحال میخواست پرواز کنه ...فردای آن روز علی باز هم کار قبلی خودش رو شروع کرد و تمام تلاشش را میکرد تا پولی که از دیگران گرفته بود را پس دهد.روزها گذشت تا زمان انتخاب واحد دانشگاه فرا رسید. علی رتبه 71 را کسب کرده بود و داشت به این فکر میکرد که با این رتبه میتواند در بهترین دانشگاه کشور انتخاب شود.ولی علی انتخابش را قبل از کنکور کرده بود. او فقط یک انتخاب در کنکورش داشت و به راحتی قبول شد.او با داشتن رتبه 71 ، یکی از دانشگاه های غیره انتفاعی شهر تهران را انتخاب کرده بود. با این که میتونست توی بهترین دانشگاه ها بدونه هزینه درس بخونه !!!عشق آیدا اون رو دیوونه کرده بود.زمان ثبت نام دانشگاه شده بود و همه با تعجب به رتبه علی نگاه میکردیند و میپرسیدند چرا اینجا !!!  علی هم در جوابشان لبخند تلخی میزد.چند هفته ای از شروع کلاس ها نگذشته بود که رئیس دانشگاه مراسمی را برای تجلیل از دانشجو های برتر برگذار کرد. در این مراسم آیدا و دوستش مهسا هم حضور داشتند !!!علی نمیدونست باید چیکار کند - رفت و گوشه ای نشست. چند دقیقه ای از مراسم نگذشته بود که اسم علی را صدا کردند به عنوان دانشجوی نمونه !!! پاهاش تکون نمیخورد و از شدت استرس زبونش بند اومده بود.از او درخواست کردند تا چند کلمه ای با دانشجویان صحبت کند.او با دانشجویان صحبت کرد و به آن ها امید داد که هر مشکلی درسی داشتند او میتواند حل کند.یکی از دانشجویان سوال کرد که : چرا به اینجا اومدین ؟؟؟  شما که بهترین رتبه رو داشتین !!!علی با شنیدن این سوال جا خورد و رنگ صورتش پرید و گفت : به خاطر اساتید و دوستانی که اینجا دارم و این دانشگاه به خانه ام نزدیک است.اصلا جواب قانع کننده ای نبود - هیچ کس نمیدانست که او چرا به این دانشگاه آمده است. به جز یک نفر ...بعد از پایان مراسم آیدا و مهسا  به بوفه دانشگاه رفتند تا یه چیزی بخورند.علی بلا فاصله دنبال آن ها رفت. دور میز آن ها سه نفر نشسته بودند و علی از آنها درخواست کرد که میز را ترک کنند تا او بتواند با آیدا خصوصی صحبت کند.آیدا با دیدن علی خودش رو جمع کرد و نگاهی به علی انداخت.علی : میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم ؟؟؟  -  آیدا : بفرمایید.علی نشست.آیدا : تو احمق ترین آدمی هستی که توی زندگیم دیدم !!!علی : با من ازدواج میکنی ؟؟؟ ( اردواج فوری )ادامه داد ...پ.ن : ببخشید که مشکل نگارشی زیاد توش دیده میشه ...توی پست قبلی هم گفتم من نویسنده نیستم - شما ببخشین دوست دارم انتقاد هاتون رو بشنوم.یا مهدی ...
۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۵ ، ۱۱:۵۶
ehsas nevis
اسمش علی بود که توی بچگی پدر مادرش رو از داست داده بود و از بچگی داشت با سختی کار میکرد اون کتاب های کهنه رو میخرید و دست فروشی کتاب های کهنه میکرد . زندگی خیلی براش سخت میگذشت اون به سختی درس میخوند و کم خواب بود. این کاری که داشت انجام میداد ناخداگاه ذهن اون رو قوی میکرد. علی استعداد خاصی توی تحلیل مسائل ریاضی و حافظه تصویری فوق العاده ای داشت همه اونو توی کارش تحسین میکردن علی دوست داشت استاد ریاضی بشه تا بتونه این درس شیرین رو به همه یاد بده. اون دوست داشت به دانشگاه بره ولی برای مخارجش باید چند سال صبر میکرد.اون دل بزرگی داشت و روحیه عالی ، شادی هاشو با همه تقسیم میکرد ولی غم هاشو ، نه !!!چند سالی گذشت و علی کم کم بزرگش شده بود. یه جونه 22 ساله با قد 1.88 و مو های خرمایی که زیاد به ظاهرش اهمیت نمیداد.یه روز علی داشت طبق معمول کتاب های کهنه و فرسوده رو برای فروش به بازار میبرد. اون روز توی بازار کسی کتاب نمیخواست و مثل روز های قبل نبود. ساعت 1 بعد از ظهر شده بود. مدارس تعطیل شده بودن و امکان داشت که یه عده برای خرید کتاب بیان از قضا 2 تا دختر تقریبا 20 ساله اومده بودن علی عادت نداشت زیاد بهشون خیره بشه چون میدونست که این کار ممکنه اونا رو نارحت کنه ...با صدایی گرم گفت بفرمایید - یکشون گفت که کتابی درباره ریاضی دارین که بشه توش مسائلی چون مشتق و انتگرال رو به راحتی فهمید  ؟؟؟ - دوستش فورا جواب داد آیدا ،فکر میکنی این آدم ها میفهمن ریاضی چیه ؟؟؟ - آیدا جواب داد : زود قضاوت نکن .علی پوزخندی زد و گفت فقط مشتق و انتگرال ؟؟؟ - دوست آیدا داشت از عصبانیت لبش رو گاز میگرفت ...آیدا جواب داد بله اقا اگه مباحث دیگه هم دارین معرفی کنین - علی هم گفت : حتما !!!آیدا 2 کتاب خرید و هزینه اندکی به علی داد و به خاطر رفتار دوسش مهسا معذرت خواهی کرد .آیدا رفت و کتاب هارو باخودش برد ولی چیزی رو پیش علی جا گذاشت که خودش هم متوجهش نشده بود.علی هر روز به امید این که دوباره آیدا رو ببینه به بازار میرفت و هر روز تا ساعت 1 لحظه شماری میکرد ولی خبری نمیشد کم کم علی داشت امیدش رو از دست میداد.هفته ها گذشت و علی هچوقت چهره آیدا رو فراموش نمیکرد یه روز آیدا به دیدن علی اومده بود و تشکر ویژه ای کرد بابت کتاب های ریاضی که معرفی کرده بود. اینبار مهسا نبود. و خودش تنها اومده بود و از علی یه رمان درخواست کرد و علی هم بهترین رمانش رو به آیدا هدیه داد و گفت شما خیلی آدم مهربونی هستین این رو از من قبول کنین. آیدا از حرکت علی جا خورد و با لهنی جدی گفت من فقط اومدم از شما کتاب بخرم پول رو روی بقیه کتاب ها گذاشت. و رفت ...علی دید که مقدار پولی که آیدا داده دو برابر کتاب هاست ولی آیدا با تاکسی رفت که به دانشگاه برسهعلی کتاب هارو رها کرد و آیدا رو دنبال کرد تا به دانشگاهشون رسید آیدا از دیدن علی عصبانی شد و گفت چرا منو تعقیب میکنی ؟؟؟علی هم جواب داد پولی که به من داده بودین خیلی زیاد بود. آیدا پول رو گرفت و آهی کشید و رفت. علی با کنجکاوی که داشت نتونست جلوی خودش رو بگیره و متوجه شد که آیدا رشته شیمی کاربردی رو انتخاب کرد و ترم یک دانشگاه رو توی همین امسال شروع کرده ...فکری به سر علی زد که اصلا نمیشد با هیچ منطق توجیهش کرد. علی میخواست درس بخونه و شیمی کاربردی قبول بشه تا با آیدا هم کلاس بشه !!!اون از همون روز شروع کرد به خوندن درس های رشته ریاضی ...ادامه دارد ...پ ن : ما نویسنده نیستیم - ادعای نویسندگی هم نداریم - این اولین داستانم هست.قصدم از نوشتن این داستان این بود که خودم رو محک بزنم - ممنون میشم اگه انتقاد کنین از من ..خوشحالیتون رو ببینم .یا مهدی ...
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۰۹
ehsas nevis
سلام ...خوبین ؟؟؟عید چطور بود ؟؟؟شروع بهترین سال به نظر من خوب نبود. ( ببخشید یه چند روزی نبودم خیلی سرم شلوغ بود )نمیدونم ...میگن شاهنامه آخرش خوشه بعد میگن سالی که نکوست از بهارش پیداست.بزارین از اولش بگم ...پنج روز اول که فقط مهمونی و شلوغی و ...بعدش هم که یکی از فامیلامون فوت شد.یه دو سالی سرطان داشت و بعد رفته بود واسه شیمی درمانی و همونجا فوت شد.یه پسر همسن من داره و یه دختر کوچیک  - واقعا خدا بهشون صبر بده ...یکم عید سخت بود ...عید امسال یکم فرق داشت - اون خوشحالیش رو نداشت  ...خدا رو شکر که سالمیم ، آرزو دارم همتون سالم و سلامت باشین ...یکم زندگیم از قبل سخت تر شده ...انگار از بچگی دوتا کش محکم به دستم بسته شده بود و نمیتونستم اونارو بکنم ( الانم نمیتونم )هرچی جلو تر میرم این کش محکم تر میشه و واسه قدم بعدی باید تلاش خیلی بیشتری بکنم.باید خودم رو انقدر قوی کنم تا بتونم این کش هارو پاره کنم !!!کاری که قبلا نکرده بودم ...چند ماه هست که دارم یه کار با ریسک بالا انجام میدم ( دعا کنین عملی بشه )یکی از دوستام که میخواست خصلتم رو بگه بهم گفت تو دیکتاتور و عجولی !!!عجلشو کم کردم ولی توی دیکتاتور بودن همین 2 روز پیش یه ضربه خیلی محکم خوردم - نمیگم چون درست نیست ( سجاد افشاری )نمیدونم چرا از گذشته کم درس میگیرم .نیمی از فروردین گذشته ...اردیبهشت خیلی چیز ها منتظرم هستن !!!غمم گرفته - خدایا به همه کمک کنممنون بخاطر مهربونیتون ...یا مهدی ( عج ) ...پی نوشت : یه فاتحه واسه عزیز از دست رفتمون بخونین - ممنون
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۵ ، ۰۴:۵۱
ehsas nevis
من حالم عالیه عالی عالیه ...من بهترین آدم روی زمینم ...هیچکس قابلیت های منو نداره ...من رو خدا منحصر به فرد آفریده ...من میتونم توی این سال بهترین باشم ...بهترین آدم روی زمین ...من میتونم !!!یه جمله این شکلی توی نظرات باید بنویسین که بهتون روحیه بده ...اگه ننویسین .............پس عجله کنین ...امروز تولد یکی از بهترین ادم ها توی زندگی منه ...فردا هم تولد پسرش هست یه تبریک بهش بگین ...این متن رو نمیخونه ولی شما تبریکتون رو بگین بهش میرسه ...آخرین روز سال ...همدیگرو دوست داشته باشین ...تورو خدا بد کسی رو نخواین ...دعا های بد نکنین ...با کسی قهر نباشین ...لطفا خوب باشین ...خیلی خیلی ممنون که مطالب وبلاگ رو میخونین ...این اخرین پست امسال هست و تا سال بعد هیچ پستی نمینوسم !!!خیلی دوستون دارم .موفق تر ببینمتون توی همه ی مرحله های زندگی - امیدوارم غول آخر هم بکشین برین بهشت ...خدایا ظهور اقامون رو نزدیک تر کن ...خدایا خوبی و قشنگی رو توی کشور عزیزمون برسون به سقف .عالی باشین عالی زندگی کنین و عالی ببینین .یا مهدی ( عج ) ...پ. ن :قالب وبلاگ تغییر نکرده تغییرش دادم - اینو نگفتم که از خودم تعریف کنم.واسه این گفتم که اگه سال جدید خواستین تغییرات کوچیک بدین به من بگین در حد توانم کمک میکنم.
۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۱۷
ehsas nevis
سلام ...خوب هستین ؟؟؟دلم براتون تنگ شده بود . خدارو شکر که سرم شلوغ بود.اخر های سال 94 هستیم . حس قشنگی دارم .انقدر انرژی دارم که میخوام برم بیرون داد بزنم " خدایا عاشقتم "دوست دارم یه لیست بلند از کسایی که اذیتشون کردم درست کنم و ازشون معذرت بخوام .چند روزه دارم دوست داشتن رو نشون میدم - امروز حیات رو جارو کردم ظرف هارو شستم تا به مامانم کمک کنم.میخوام تا موقعی که سال تموم نشده به دور اطرافیام  بگم که دوسشون دارم .هرجور که میخوان فکر کنن این کار بهم حس قشنگی میده .امسال منو خیلی عوض کرد - عالی عالی عالی شدم.سال 95 اومد پر از قشنگی های جدید.این چند روزه حتما حرف ها و دعا های قشنگی میشنوین ...دوست دارم یکم آرزو های متفاوت کنم :- خدایا به دختر هایی که توی روستا زندگی میکنن و هیچ تفریحی ندارن کمک کن که قشنگی های دنیارو ببینن .- خدایا به جوون ها کمک کن بلند بشن - خدایا غم هامونو به حس قشنگ از زندگی تبدیل کن.- خدایا تو سال جدید قشنگی رو توی گفتار و حرکات همه نمایان کن.- خدایا نذار گریه خانوادمون رو ببینیم مخصوصا پدر و مادرمون .- خدایا امید رو توی دل هممون زنده کن .- خدایا نفرت رو بکش و کاری کن همه همدیگر رو دوست داشته باشن.- خدایا ظلم رو توی دنیا بکش ...- خدایا نذار کسی مریض سالش رو تحویل کنه ...خدایا خیلی دوست دارم ...ازت هیچی نمیخوام فقط کاری کن که بیشتر دوست داشته باشم.کسایی که این پست رو میخونین لطفا یه دعا بنویسین که اولش خدایا داشته باشه - تکراری هم بود بود.ممنون از همتون - خیلی دوستون دارم.چهارشنبه سوری هم هر کاری میخواین بکنین ولی مواظب خودتون باشین ...توی اخرین هفته سال امیدوارم بهترین خبر هارو بشنوین ...فقط تورو خدا اگه حالتون بده به بقیه منتقل نکنین - این 15 روز رو واسه بقیه خراب نکنین .هممون مشکل داریم ولی سال قشنگ دیگران رو خراب نکنین .مواظب قشنگیاتون باشین ...یا مهدی ( عج ) ...
۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۴ ، ۱۵:۰۵
ehsas nevis
توی زندگیمون آدم های زیادی رو میبنیم. قشنگ ، زشت ، کوتاه ، بلند ، کچل ، چاق و ... توی این دنیا که توش زندگی میکنیم همه باهم تفاوت داریم.مسخره هست ،  یکی نتونه مثل ما زندگی کنه بخاطر این که زشته !!!تا حالا شندین که یکی رو بخاطر داشتن سرطان سرزنش کنن ؟؟؟لطفا کسی رو بابت نقصی که داره مسخره نکنین . این نقص میتون هم جسمی باشه هم فکری ، یعنی طرف نمیتونه یه لغت رو تلفظ کنه یا توی ابراز احساسش مشکل داره رو چرا باید مسخره کنیم ؟؟؟نمیدونم شماهم با این جور آدم ها برخورد کردین یا نه ولی 90 درصد از حرفاشون احمق و بیشعور و... تا حالا از دهنشون شنیدین بهتون بگن باهوش یا این که تو از من بهتر این کارو انجام میدی و ... حدودا دو ماه پیش داشتم با دوستم حرف میزدم و خاطرات دانشگاهشو تعریف میکرد. اون میگفت " یه هم اتاقی شهرستانی داشتیم بیچاره عاشق یه دختره شده بود بعد چند روز تمام راز هاشو به من گفت من هم رفتم همرو توی کل دانشگاه پر کردم " بعد هم بلند بلند میخندید !!! واقعا خنده داره ؟؟؟زندگی یه نفر رو به خاک یکسان کرده و داره میخنده !!! یعنی با این کارش میخواست بگه خودش از همه بهتره و بقیه احمقن ؟؟؟ نمیدونم واقعا منظورش چی بود . من اگه همچین کاری با من بشه کلا جور دیگه ای برخورد میکنم. از اون روز به بعد دیگه ازش خوشم نمیاد.خدارو شکر من توی زندگیم دوست های خوبی داشتم. با یکی از دوستام اوایل برنامه نویسی کار میکردم . با این که یه سوال رو چند بار ازش میپرسیدم ، فقط اسممو بلند صدا میکرد و میگفت تو منو دیونه کردی !!! هیچوقت مسخرم نکرد همیشه میگفت " همه ما اول برنامه نویس نبودیم که ، کم کم شروع کردیم مثل تو " واقعا ادم فهمیده ای بود. الان سربازه ...بعضیا هستن بهت زنگ میزنن میگن بیا مهمونی گرفتیم اون رفیقت که سوژه خنده هست رو هم بیار تا دور همی بهش بخندیم !!!نمیدونم در مورد این آدم ها چی بگم !!! یکی از فامیلامون داره واسه پزشکی میخونه ، ازش میپرسن میخوای رتبه ات چند بشه ؟؟؟میگه میخوام بخونم واسه زیر 100 توی جواب میگن: تو !!! انگار که خودشون رتبه دو شدن دارن مشاوره میدن ...یه سری آدم ها هستن که همه چیز رو میدونن یعنی از رمپیج گرفتن با تچینیس گرفته تا تک نرخی شدن قیمت ارز ، خیلی خوشحال بهتون جواب میدن . اینجور ادما کارشون نظر دادنه یعنی خودشون تکمیل شدن دارن بقیرو راهنمایی میکنن.نوشتم تا به این برسم : که از این جور آدم ها توی زندگی هممون متاسفانه خیلی زیاد پیدا میشن ، آدمایی که واسه بزرگ جلوه دادنشون دنباله شکست خوردن دیگران میگردن !!!نمیدونم خواستشون چیه ؟؟؟ خنده خوبه ولی اینجوری ...شاید یکم باید دیدگاه های خودمون رو عوض کنیم. توی دانشگاه تهران با اون عظمتش چند سال قبل یه دختر بخاطر همین موضوع خودکشی کرد. بخاطر این که حرف دلش رو به یه پسر احمق زده بود. پسره هم رفته بود توی دانشگاه پر کرده بود که ...نمیخوام به کسی راه درست رو نشون بدم ولی خودتون ترجیمح میدین که تشویق بشین یا مسخره ؟؟؟امام صادق ( ع ) می فرماید : " کسانى که دوست دارند، زشتى ها در میان مردم با ایمان شیوع پیدا کند، عذاب دردناکى براى آنان در دنیا و آخرت خواهد بود و خداوند مى داند و شما نمى دانید. "یا مهدی ( عج ) ...
۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۴۰
ehsas nevis
زیر آسمونه آبی یا آسمون کبودفرقی نمیکنه زندگی به کام ما نبودما دو تا بودیم هر دومون خسته از گذشتهدو تا شخصیته عجیب یکی خوبو یکی نبودما دو تا بودیم یکیمون کم حرف میزدیکیمون پا پیش میکشید با دست پس میزددو دیوونه ی مریض که خورده بودن به همیکی میدویید برسه یکی خستش میکردیکی پر از امیدو یکی همیشه بییخیالیکی راه خودشو داشت یکی پسرفت میکردگذشتو گذشت یه دو فصلی ازشیکی عصبی بود اون یکی میخدید همشیکی شیشه خورده داشت هنوز صاف نشده بودیکی با سکوتش میجنگید همشتا یه روز اومد فهمیدن میشه با هم خوب بودیکی از جدایی میترسید همشیکی تو خونه حبسو یکی وله خیابونا یکی تنها بود اون یکی پیه چیا بود هایکی دست دست میکردو بد مست میکردو خستش میکردو دم نمیزدش اهیکی دیگه روزا پیش کیا بود ها یکی شکستو نگفت ولی میریخت تو خودشغمو ساکت میموند بازم عاشق میموندیکی دیگه شبا فکر چیا بود هاآهای دنیا ببین خستم بگو برگرد پشیمونمبه کی خیره شده چشماش نمیدونم نمیدونمدلم تنگه نمیفهمه بگو از آدما سیرهبگو بد جور زمین خورده همین چند وقته نمیموندهیکیش درد کم نداشت ولی دلقک میشد شاید بخنده یه لحظه بهتر شه حالشاون که واسه همون خندش میمردیکی رسیده ته خط از اون دوتایی که گفتموقتی رو اسمش ضربدر میخوردیکی بد گیر میادو شب دیر میادو طلب کار بود یکی هنوز براش طرفدار بودهمون بده من بودم ولی خوب جا میزدمکلی غول تو کار بود وقتی درجا میزدماون بده من بودم اون که له شد غرورش بازم اسمتو هر جا میبرمانگاز از اون روزایه خوب دیگه خبری نمیشه خواستم دنیارو بسازم یه نفری نمیشهحرفامو نذاشت بزنم فقط نوشتو رفتش میگفت دلم گیر یه آدم عوضی نمیشهمن بد شده بودم تو این زندگیه سگی اینا باعث شد قید همدیگرو زدیمببین دارم با خاطرات تو جنگ میکنمعاشق ته ریش بود ریشامو بلند میکنماینقدر بد شدم به بودنت چشم نمیدوزمعاشقه رنگ روشنه دیگه مشکی میپوشمهنوزم فردامو با خیاله تو رنگ میکنمموهای کوتاه دوست داشت اینم بلند میکنمآهای دنیا دیگه مردم بگو بیاد نمیتونمیه بغضی تو گلوم گیره بگو برگرد پشیمونمالکی مثلا دیگه دلتنگت نیستمقشنگی آهنگ 82%پ.ن : یادش بخیر اون روزا ...بهترین دوستم این اهنگ رو واسم گذاشته بود. خیلی شبیه ما بود ...الان ازش دورم و دلم واسش تنگ شده ...این پست رو تقدیم میکنم بهش - کسی که واقعا یدونه هست." کاش توی همون بچگی میموندیم "
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۴ ، ۱۴:۰۹
ehsas nevis
سلام ...همه نمره هام اومد . به اون نتیجه که میخواستم رسیدم ...ناراحتم ...مثل یه آدمی شدم که توی یه چاله افتاده و داره اون چاله رو میکنه تا تبدیل به چاه بشه بعد از توش دربیاد.مقطع به مقطع داریم میریم بالا ولی هیچی بلد نیستیم !!!واقعا آیندمون چی میخواد بشه ...همه توی دانشگاه منو تشویق میکنن و همش میپرسن چجوری معدلت رو بالا نگه میداری ؟واقعا چی بگم ؟؟؟وقتی همه امتحان ها زیر سطح نرماله و هیچکس هم نمیخونه ...طرف برگه سفید میده و نمره پاسی میگیره ...واقعا انگیزه میمونه واسه درس خوندن ؟؟؟این ترم لیسانسم رو میگرم  -  بعدش چی ؟رفیقم میگه مدرکو بگیریم خدا بزرگه !!!حالم داره از خودم بهم میخوره - استاد دکتری داره و میاد بهت یاد بده ازش اشکال میگیری کل تخترو پاک میکنه و آخر ترم هم نمرتو کم میکنه !!!از آینده میترسم واقعا میترسم. نه واسه خودم واسه این کشور که با این همه مدرک میخوان چیکار کنن ؟؟؟بیشتر دانشگاه ها شده محل اشنایی و ازدواج ...این مرتضی ما معدل الف دانشگاه شده و ...چی باید بگم به جز یه لبخند مسخره که فقط ناراحت به نظر نرسم.یکی از دوستان دلایل دروغ رو میخواست بدونه :یکی از دلایلش اینه که من نمیخوام خوب به نظر برسم معدلم رو میگم 15 .حداقل منو یه نابغه نمیدونن -  حس تنفر از خودم داره بیشتر میشه .بین این  دو ترم دارم درس های متفرقه میخونم - ازش چیزی نگم بهتره.حالا بگین چرا نارحتی ...امشب اومدم پنجره رو باز کردم یه مارمولک اومد داخل ...هههههه ...با دستمال کاغذی همونجا گرفتمش انداختمش توی شیشه ...توی شیشه یه غلط کردمی توی چشماش بود.چقدر قشنگ بود چشماش مثل اژدها یه خط صاف بود با این که کوچولو بود ولی یه جذبه وحشتناکی داشت - عالی بود.تصمیم گرفتم نگهشش دارم اخه خیلی خوشگل بود.همونجا به فکر غذاش افتادم - رفتم یه سرچی کردم دیدم حشره میخوره !!!خوب من حشره از کجا بیارم ؟؟؟یه نفر درست توضیح نداد که من با این مارمولک چیکار کنم !!!بعد از 15 دقیقه نگاه کردن بهش به فکر ازدواجش افتادم!!!  گفتم یه جفت واسش چجوری پیدا کنم ؟؟؟اصلا این مذکر یا مونث ؟؟؟اصلا پشیمون شدم گفتم گناه داره این بدبخت ... (طی 30 دقیقه)اشتباه اومده بود.بعدا رفتم بیرون ولش کردم یه دقیقه عین بز داشت منو نگاه میکرد !!!خوب عزیز من باید بزنم نصفت کنم. برو دیگه ...رفت منم توی این فکر بودم واقعا مارمولک هایی که میان توی خونه چی میخورن ؟؟؟جدی دارم میگم.من دغدغمه که حیونایی که میخوای نگه داری باید بهشون چی بدی ؟؟؟یه مدت کج دم ( عقرب ) میگرفتم با بهترین دوستم. بیکاری بود دیگه ...میگرفتیم بعد فرار میکردن یعنی خیلی استعداد دارن توی فرار کردن...یادم بیاد ، خاطرتم رو با این طبیعت زیبا براتون تعریف میکنم (  )موفق تر ببینم همتونو ...خیلی خیلی ممنون که میاین و نوشته های بی مقدار من رو میخونین .تا ابد شاد باشین ... و کمی هم غمگین ...یا مهدی ...
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۵۷
ehsas nevis
♫♫♫اگه به تو نمی گفتم حرفامواگه بهت نمی گفتن چقدر دوست دارمالان بودیشاید اگه نمی فهمیدی اینوکه تورو زیاد از حد دوست دارمالان بودیمثل یه سایه همرات اومدممطمئن شم که تو آرامشینمیدونستم خسته ات میکنمیه روزتورو اگه کمتر میدیدمتاگه میزاشتم دلتنگم بشیاینجا بودی کنارمهنوزبدون تو شبا پــُر از غم و سرماستآره بدون تو ته راهمه ته دنیاستبدون تو شبام پــُر از غم و آههاگه تنها بری می بینی آخرش اشتباههآره این گناهه♫♫♫♫♫♫♫♫♫نگرانت میشدم نمی دیدمت حتی چند ساعتبه بودن تو دلم عاشقونه کرده بود عادتولی فایده نداشت اون همه تلاشتو رسیده بودی به آخراشاز خدا می خوام روزات بگذره خوشحال و راحتاز ته دلم! زندگی رو با عشق می خوام واستباز خیس ِ چشام ولی نمی خوام دل تو بسوزهدیگه برامبدون تو شبا پــُر از غم و سرماستآره بدون تو ته راهمه ته دنیاستبدون تو شبام پــُر از غم و آههاگه تنها بری می بینی آخرش اشتباههآره این گناهه♫♫♫♫♫♫♫♫♫خوشحال و راحتعشق می خوام واستخوشحال و راحتعشق می خوام واستخوشحال و راحتعشق می خوام واستقشنگی اهنگ : 83%
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۱۷
ehsas nevis