آیدا یه دختری بود که توی خانواده کاملا فرهنگی بزرگ شده بود. مادرش توی سن 14 سالگیش فوت شده بود. وفقط پدرش رو داشت. پدرش توی آموزش پرورش بود و یک مغازه سوپر مارکت داخل محلشون داشت. آیدا از بچگی برای درس و درس خوندن ارزش بالایی قائل میشد. زندگی نسبتا خوبی داشت اون از بچگی تنها بود چون خواهر و برادری نداشت باعث شده بود که دختر تنهایی باشه !!!آیدا از بچگی عاشق شیمی بود و دوست داشت درآینده این درس رو ادامه بده روز ها و ماه میگذشت و آیدا بزرگ و بزرگتر میشد. تا آیدا به سن 16 سال رسید.اون عاشق پسر شر که توی محلشون زندگی میکرد میشه که اسمش بهنام بود. بهنام با همه پسر های محل فرق میکرد. واقعا مرام و معرفتش توی محل حد نداشت اون به آیدا علاقه مند شده بود.آیدا زود به زود دلش برای بهنام تنگ میشد رابطشون دو سال طول کشید که بهنام خواست تا با آیدا ازدواج کنه ... آیدا ترسید و گفت من نمیتونم با پدرم صحبت کنم - بهنام گفت من برای رسیدن بهت هر کاری میکنم حتی حاضرم جونمم بدم ...آیدا : واقعا !!!شاید یکم زود بیاد که یه دختر و پسر 18 ساله با هم ازدواج کنند ولی اونا میخواستند !!! بهنام آیدا رو به اندازه تمام زندگیش دوست داشت.بهنام که پسر خوب و منطقی بود تصمیم گرفت تا با پدر آیدا صحبت کنه - (آیدا خانواده سنتی داشت)بهنام ساعت های تقریبا غروب را انتخاب کرد تا با پدر آیدا صحبت کند :بهنام : سلام آقای ابراهیمی میتونم باهاتون چند کلمه ای صحبت کنم.اقای ابراهیمی : بفرمایید !!!بهنام : اقای ابراهیمی من دختر شما رو دوست دارم و میخوام خوشبختش کنم.اقای ابراهیمی زمزمه های از رابطه داشتن بهنام و آیدا شنیده بود ولی باور نمیکرد که دخترش همچین کاری کرده باشد.صبر نکرد و سیلی محکمی به صورت بهنام زد. بهنام هم چرخی زد و با صدای بعض کرده پرسید اقای ابراهمی خواهش میکنم من عاشق دخترتون هستم !!!ابراهیمی : برو بیرون پسره بی شعور ...بهنام : من دوسش دارم اقای ابراهیمی ... خواهش میکنم ...اقای ابراهیمی بهنام را از مغازه بیروه انداخت !!!بعد رسیدن اقای ابراهیمی به خونه ، از آیدا پرسید راسته ؟؟؟ و اونم جواب داد بله !!! آقای ابراهیمی سیلی محکمی به صورت دخترش که به اندازه دنیا دوست داشت زد و بهش گفت راسته ؟؟؟ آیدا گفت آره آره آره !!! پدرش دوباره بهش سیلی زد !!! آیدا یک قطره اشکم نریخت و به چشماش خیره شد.ابراهیمی گفت برو تو اتاقات از شام هم خبری نیست !!! ( خودش هم نتونست اون شب چیزی بخوره )بهنام اون روز خونه نرفت. داشت خیابان هارو قدم میزد. توی چشم های سرخ و خیسش دنیا نابود شده بود. علی کل شب رو بیدار بود و فقط داشت به آیدا فکر میکرد و تصمیم گرفت دوباره به دیدن آقای ابراهیمی بره !!!بهنام : سلام اقای ابراهیمی ( اقای ابراهیمی که از شب قبل عصبانی بود )ابراهیمی : بهنام جان عزیزم من همین یه دختر رو دارم !!! ( دستش رو روی میز گذاشت ) انگار تمام انگشت های دستش خرد شده !!! مثل این که خود زنی کرده !!! ( واسه این که دست روی دخترش بلند کرده بود به دیوار مشت زده بود. )آقای ابراهیمی با اون همه هیبت گریه کرد و گفت این دختر رو ازم نگیر !!! ازت خواهش کنم ؟؟؟بهنام : این چه حرفیه آقای ابراهیمی !!!اقای ابراهیمی : من پدرت رو میشناسم نمیخوام بهش بگم تا دست روت بلند کنه ...بهنام : من دوسش دارم !!!اقای ابراهیمی آهی کشید. بهنام هم بیرون رفت ...اقای ابرهیمی تصیمی گرفت تا از اون محل بره تا شاید بتونه زندگی جدیدی رو شروع کنه !!! اون تصمیم گرفت به تهران بره و کنار برادرش خونه ای اجاره کنه ...تمام تلفن و هر چیزی که داشتند رو شکست و سوزند تا آیدا نتونه با بهنام تماس بگیره !!!همه چیز رو فروخت و تصمیم گرفت که بره - روز آخر بهنام جلوی آقای ابراهیمی رو گرفت و گفت من بدون اون نمیتونم زندگی کنم !!! به خدا نمیتونم ... من خودم رو میکشم !!!ابراهیمی : برو هر غلطی که میخوای بکن ...بعد از رفتن به تهران آیدا دیگه دختر قبلی نشد !!!اقای ابراهیمی تصمیم گرفت که اون رو به یه روانشناس معرفی کنه !!!زندگی اون تبدیل به جهنم شده بود - شب ها گریه میکرد به خاطر کاری که با آیدا کرده بود. یک سال تمام اقای ابراهیمی این وضعیت رو تحمل کرد تا این که بر اثر سکته قلبی جون خودش رو از دست داد ...روز ها و شب های آیدا گریه شده بود ...هیچ چیز توی دنیا رو به اندازه پدرش دوست نداشت ... داشت دیوونه میشد. هفت روز از فوت پدر آیدا گذشت و اون بدترین روز های عمرش رو داشت ...انقدر حال بدی داشت که حتی نمیتونست روی پا های خودش وایسته ...زندگی خیلی بهش سخت گذشت ...انقدر فشار روش بود که همیشه یه دکتر کنارش گذاشته بودن تا بتونه اون رو آروم کنه ...یه روز آیدا میخواست سر خاک پدرش بره ...روی دیوار اعلامیه ای میبینه که روش نوشته بود.چهلمین روز درگذشت ...جوان ناکام بهنام لطفی ...آیدا از هوش میره و داخل بیمارستان بعد از چند ساعت بلند میشه و نمیتونست خودش رو کنترل کنه باز هم بهش آرام بخش میزنن تا بتونه دوباره بخوابه ...2 ماه تمام آیدا نمیتونست صحبت کنه !!!عموی آیدا اون رو به یه روانشناس و روانپزشک معرفی کرد و پیش خودش نگه داشت تا بتونه ازش مراقبت کنه ...بعد از مرگ پدرش و خود کشی بهنام آیدا هیچ انگیزه ای توی زندگیش نداشت و 2 بار تصمیم گرفت تا خود کشی کنه ...با چندین ماه درمان مداوم آیدا تصمیم گرفت که درس خودش رو ادامه بده ...آیدا : نمیخوای دوباره سوالت رو بپرسی ؟؟؟علی : من متاسفم ...