احساس نویسی

خدایا دست بقیه رو بگیر ، اونا بیشتر از من کمک میخوان ...

خدایا دست بقیه رو بگیر ، اونا بیشتر از من کمک میخوان ...

خدایا متشکرم ...

پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۱ فروردين ۹۵، ۱۱:۴۲ - دخترک
    ممنونم

عشق شیشه ای 1

سه شنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۷:۰۹ ب.ظ
اسمش علی بود که توی بچگی پدر مادرش رو از داست داده بود و از بچگی داشت با سختی کار میکرد اون کتاب های کهنه رو میخرید و دست فروشی کتاب های کهنه میکرد . زندگی خیلی براش سخت میگذشت اون به سختی درس میخوند و کم خواب بود. این کاری که داشت انجام میداد ناخداگاه ذهن اون رو قوی میکرد. علی استعداد خاصی توی تحلیل مسائل ریاضی و حافظه تصویری فوق العاده ای داشت همه اونو توی کارش تحسین میکردن علی دوست داشت استاد ریاضی بشه تا بتونه این درس شیرین رو به همه یاد بده. اون دوست داشت به دانشگاه بره ولی برای مخارجش باید چند سال صبر میکرد.اون دل بزرگی داشت و روحیه عالی ، شادی هاشو با همه تقسیم میکرد ولی غم هاشو ، نه !!!چند سالی گذشت و علی کم کم بزرگش شده بود. یه جونه 22 ساله با قد 1.88 و مو های خرمایی که زیاد به ظاهرش اهمیت نمیداد.یه روز علی داشت طبق معمول کتاب های کهنه و فرسوده رو برای فروش به بازار میبرد. اون روز توی بازار کسی کتاب نمیخواست و مثل روز های قبل نبود. ساعت 1 بعد از ظهر شده بود. مدارس تعطیل شده بودن و امکان داشت که یه عده برای خرید کتاب بیان از قضا 2 تا دختر تقریبا 20 ساله اومده بودن علی عادت نداشت زیاد بهشون خیره بشه چون میدونست که این کار ممکنه اونا رو نارحت کنه ...با صدایی گرم گفت بفرمایید - یکشون گفت که کتابی درباره ریاضی دارین که بشه توش مسائلی چون مشتق و انتگرال رو به راحتی فهمید  ؟؟؟ - دوستش فورا جواب داد آیدا ،فکر میکنی این آدم ها میفهمن ریاضی چیه ؟؟؟ - آیدا جواب داد : زود قضاوت نکن .علی پوزخندی زد و گفت فقط مشتق و انتگرال ؟؟؟ - دوست آیدا داشت از عصبانیت لبش رو گاز میگرفت ...آیدا جواب داد بله اقا اگه مباحث دیگه هم دارین معرفی کنین - علی هم گفت : حتما !!!آیدا 2 کتاب خرید و هزینه اندکی به علی داد و به خاطر رفتار دوسش مهسا معذرت خواهی کرد .آیدا رفت و کتاب هارو باخودش برد ولی چیزی رو پیش علی جا گذاشت که خودش هم متوجهش نشده بود.علی هر روز به امید این که دوباره آیدا رو ببینه به بازار میرفت و هر روز تا ساعت 1 لحظه شماری میکرد ولی خبری نمیشد کم کم علی داشت امیدش رو از دست میداد.هفته ها گذشت و علی هچوقت چهره آیدا رو فراموش نمیکرد یه روز آیدا به دیدن علی اومده بود و تشکر ویژه ای کرد بابت کتاب های ریاضی که معرفی کرده بود. اینبار مهسا نبود. و خودش تنها اومده بود و از علی یه رمان درخواست کرد و علی هم بهترین رمانش رو به آیدا هدیه داد و گفت شما خیلی آدم مهربونی هستین این رو از من قبول کنین. آیدا از حرکت علی جا خورد و با لهنی جدی گفت من فقط اومدم از شما کتاب بخرم پول رو روی بقیه کتاب ها گذاشت. و رفت ...علی دید که مقدار پولی که آیدا داده دو برابر کتاب هاست ولی آیدا با تاکسی رفت که به دانشگاه برسهعلی کتاب هارو رها کرد و آیدا رو دنبال کرد تا به دانشگاهشون رسید آیدا از دیدن علی عصبانی شد و گفت چرا منو تعقیب میکنی ؟؟؟علی هم جواب داد پولی که به من داده بودین خیلی زیاد بود. آیدا پول رو گرفت و آهی کشید و رفت. علی با کنجکاوی که داشت نتونست جلوی خودش رو بگیره و متوجه شد که آیدا رشته شیمی کاربردی رو انتخاب کرد و ترم یک دانشگاه رو توی همین امسال شروع کرده ...فکری به سر علی زد که اصلا نمیشد با هیچ منطق توجیهش کرد. علی میخواست درس بخونه و شیمی کاربردی قبول بشه تا با آیدا هم کلاس بشه !!!اون از همون روز شروع کرد به خوندن درس های رشته ریاضی ...ادامه دارد ...پ ن : ما نویسنده نیستیم - ادعای نویسندگی هم نداریم - این اولین داستانم هست.قصدم از نوشتن این داستان این بود که خودم رو محک بزنم - ممنون میشم اگه انتقاد کنین از من ..خوشحالیتون رو ببینم .یا مهدی ...

نظرات  (۴)

احسنت
خداییش خوشم اومد
پاسخ:
ممنون فکر نمیکردم اونقدر ها هم خوب باشه خیلی خیلی ممنونم از محبتتون بخاطر شما هم که شده قسمت دومش رو مینویسم
وایییییی عااااالیه
پاسخ:
ممنونم واقعا لطف دارین ... نمیدونم چطور تشکر کنم که مطالب وبلاگ رو میخونین
ممنونم
سلام دوست عزیز مرسی بابت لطفی که به من داری

خیلی قشنگ نوشتی
پاسخ:
خواهش وظیفه هست ممنون واقعا انرژی میدین جوری که میخوام برم با هگو رقابت کنم موفق تر ببینمتون یا مهدی ...