علی از همون روز شروع کرد به خوندن درس های رشته ریاضی و این موضوع را در میان اقوام مطرح کرد و همه اقوام او را تحسین میکردند.5 ماه تا کنکور مانده بود ولی علی از درس ها عقب بود و مجبور شد تمام کتاب های خود را با نصف قیمت به فروش برساند. و از دوستان خود برای حل شدن مسائل مالی کمک خواست. علی فقط به درس فکر میکرد و هیچ چیز جلودارش نبود. روز ها و هفته ها پشت هم میگذشتند و علی روز به روز بهتر و بهتر میشد او میخواست ثابت کند که میتواند بهترین فرد در این رقابت باشد.روز کنکور فرا رسید و علی هم آماده در جلسه حاضر شد - استرس تمام وجودش را گرفته بود همیشه به این فکر میکرد که اگر نتواند در این امتحان موفق شود چه به سرش خواهد آمد.امتحان شروع شد و او سوال هار یکی پس از دیگری به راحتی حل میکرد تا این که به سوال های عربی و انگلیسی رسید ...علی این دو درس را به علت وقت کم نتوانسته بود درست مطالعه کند ولی باز هم میتوانست سوال هایش را حل کند - ساعت ها گذشت و علی همچنان در حال حل کردن سوال ها بود. او سرش را بالا آورد و بقیه شرکت کننده گان را دید که در حال خوردن هستند. ولی او چیزی همراه نداشت. گذشت و گذشت و سالن خالی شده بود. همه حوزه امتحان را ترک کرده بودند و علی داشت از اخرین دقایقش استفاده میکرد.امتحان تمام شد و علی با خوشحال به سمت خانه حرکت کرد. او امتحان خودش رو به بهترین نحو انجام داده بود و مطمئن بود که میتونه توی دانشگاه غیرانتفاعی که آیدا بود ثبت نام کنه. از خوشحال میخواست پرواز کنه ...فردای آن روز علی باز هم کار قبلی خودش رو شروع کرد و تمام تلاشش را میکرد تا پولی که از دیگران گرفته بود را پس دهد.روزها گذشت تا زمان انتخاب واحد دانشگاه فرا رسید. علی رتبه 71 را کسب کرده بود و داشت به این فکر میکرد که با این رتبه میتواند در بهترین دانشگاه کشور انتخاب شود.ولی علی انتخابش را قبل از کنکور کرده بود. او فقط یک انتخاب در کنکورش داشت و به راحتی قبول شد.او با داشتن رتبه 71 ، یکی از دانشگاه های غیره انتفاعی شهر تهران را انتخاب کرده بود. با این که میتونست توی بهترین دانشگاه ها بدونه هزینه درس بخونه !!!عشق آیدا اون رو دیوونه کرده بود.زمان ثبت نام دانشگاه شده بود و همه با تعجب به رتبه علی نگاه میکردیند و میپرسیدند چرا اینجا !!! علی هم در جوابشان لبخند تلخی میزد.چند هفته ای از شروع کلاس ها نگذشته بود که رئیس دانشگاه مراسمی را برای تجلیل از دانشجو های برتر برگذار کرد. در این مراسم آیدا و دوستش مهسا هم حضور داشتند !!!علی نمیدونست باید چیکار کند - رفت و گوشه ای نشست. چند دقیقه ای از مراسم نگذشته بود که اسم علی را صدا کردند به عنوان دانشجوی نمونه !!! پاهاش تکون نمیخورد و از شدت استرس زبونش بند اومده بود.از او درخواست کردند تا چند کلمه ای با دانشجویان صحبت کند.او با دانشجویان صحبت کرد و به آن ها امید داد که هر مشکلی درسی داشتند او میتواند حل کند.یکی از دانشجویان سوال کرد که : چرا به اینجا اومدین ؟؟؟ شما که بهترین رتبه رو داشتین !!!علی با شنیدن این سوال جا خورد و رنگ صورتش پرید و گفت : به خاطر اساتید و دوستانی که اینجا دارم و این دانشگاه به خانه ام نزدیک است.اصلا جواب قانع کننده ای نبود - هیچ کس نمیدانست که او چرا به این دانشگاه آمده است. به جز یک نفر ...بعد از پایان مراسم آیدا و مهسا به بوفه دانشگاه رفتند تا یه چیزی بخورند.علی بلا فاصله دنبال آن ها رفت. دور میز آن ها سه نفر نشسته بودند و علی از آنها درخواست کرد که میز را ترک کنند تا او بتواند با آیدا خصوصی صحبت کند.آیدا با دیدن علی خودش رو جمع کرد و نگاهی به علی انداخت.علی : میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم ؟؟؟ - آیدا : بفرمایید.علی نشست.آیدا : تو احمق ترین آدمی هستی که توی زندگیم دیدم !!!علی : با من ازدواج میکنی ؟؟؟ ( اردواج فوری )ادامه داد ...پ.ن : ببخشید که مشکل نگارشی زیاد توش دیده میشه ...توی پست قبلی هم گفتم من نویسنده نیستم - شما ببخشین دوست دارم انتقاد هاتون رو بشنوم.یا مهدی ...