احساس نویسی

خدایا دست بقیه رو بگیر ، اونا بیشتر از من کمک میخوان ...

خدایا دست بقیه رو بگیر ، اونا بیشتر از من کمک میخوان ...

خدایا متشکرم ...

پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۱ فروردين ۹۵، ۱۱:۴۲ - دخترک
    ممنونم

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دوست داشتن» ثبت شده است

آیدا یه دختری بود که توی خانواده کاملا فرهنگی بزرگ شده بود. مادرش توی سن 14 سالگیش فوت شده بود. وفقط پدرش رو داشت. پدرش توی آموزش پرورش بود و یک مغازه سوپر مارکت داخل محلشون داشت.  آیدا از بچگی برای درس و درس خوندن ارزش بالایی قائل میشد. زندگی نسبتا خوبی داشت اون از بچگی تنها بود چون خواهر و برادری نداشت  باعث شده بود که دختر تنهایی باشه !!!آیدا از بچگی عاشق شیمی بود و دوست داشت درآینده این درس رو ادامه بده روز ها و ماه میگذشت و آیدا بزرگ و بزرگتر میشد. تا آیدا به سن 16 سال رسید.اون عاشق پسر شر که توی محلشون زندگی میکرد میشه که اسمش بهنام بود. بهنام با همه پسر های محل فرق میکرد. واقعا مرام و معرفتش توی محل حد نداشت اون به آیدا علاقه مند شده بود.آیدا زود به زود دلش برای بهنام تنگ میشد رابطشون دو سال طول کشید که بهنام خواست تا با آیدا ازدواج کنه ... آیدا ترسید و گفت من نمیتونم با پدرم صحبت کنم - بهنام گفت من برای رسیدن بهت هر کاری میکنم حتی حاضرم جونمم بدم  ...آیدا  : واقعا !!!شاید یکم زود بیاد که یه دختر و پسر 18 ساله با هم ازدواج کنند ولی اونا میخواستند !!! بهنام  آیدا رو به اندازه تمام زندگیش دوست داشت.بهنام که پسر خوب و منطقی بود تصمیم گرفت تا با پدر آیدا صحبت کنه - (آیدا خانواده سنتی داشت)بهنام ساعت های تقریبا غروب را انتخاب کرد تا با پدر آیدا صحبت کند :بهنام : سلام آقای ابراهیمی میتونم باهاتون چند کلمه ای صحبت کنم.اقای ابراهیمی : بفرمایید !!!بهنام : اقای ابراهیمی من دختر شما رو دوست دارم  و میخوام خوشبختش کنم.اقای ابراهیمی زمزمه های از رابطه داشتن بهنام و آیدا شنیده بود ولی باور نمیکرد که دخترش همچین کاری کرده باشد.صبر نکرد و سیلی محکمی به صورت بهنام زد.   بهنام هم چرخی زد و با صدای بعض کرده پرسید اقای ابراهمی خواهش میکنم من عاشق دخترتون هستم !!!ابراهیمی : برو بیرون پسره بی شعور ...بهنام : من دوسش دارم اقای ابراهیمی ...  خواهش میکنم ...اقای ابراهیمی بهنام را از مغازه بیروه انداخت !!!بعد رسیدن اقای ابراهیمی به خونه ، از آیدا پرسید راسته ؟؟؟ و اونم جواب داد بله !!!  آقای ابراهیمی سیلی محکمی به صورت دخترش که به اندازه دنیا دوست داشت زد و بهش گفت راسته ؟؟؟ آیدا گفت آره آره آره !!! پدرش دوباره بهش سیلی زد !!! آیدا یک قطره اشکم نریخت و به چشماش خیره شد.ابراهیمی گفت برو تو اتاقات از شام هم خبری نیست !!!  ( خودش هم نتونست اون شب چیزی بخوره )بهنام اون روز خونه نرفت. داشت خیابان هارو قدم میزد. توی چشم های سرخ و خیسش دنیا نابود شده بود. علی کل شب رو بیدار بود و فقط داشت به آیدا فکر میکرد و تصمیم گرفت دوباره به دیدن آقای ابراهیمی بره !!!بهنام : سلام اقای ابراهیمی ( اقای ابراهیمی که از شب قبل عصبانی بود )ابراهیمی : بهنام جان عزیزم من همین یه دختر رو دارم !!! ( دستش رو روی میز گذاشت ) انگار تمام انگشت های دستش خرد شده !!! مثل این که خود زنی کرده !!! ( واسه این که دست روی دخترش بلند کرده بود به دیوار مشت زده بود. )آقای ابراهیمی با اون همه هیبت گریه کرد و گفت این دختر رو ازم نگیر !!! ازت خواهش کنم ؟؟؟بهنام : این چه حرفیه آقای ابراهیمی !!!اقای ابراهیمی : من پدرت رو میشناسم نمیخوام بهش بگم تا دست روت بلند کنه ...بهنام : من دوسش دارم !!!اقای ابراهیمی آهی کشید. بهنام هم بیرون رفت ...اقای ابرهیمی تصیمی گرفت تا از اون محل بره تا شاید بتونه زندگی جدیدی رو شروع کنه !!!  اون تصمیم گرفت به تهران بره و کنار برادرش خونه ای اجاره کنه ...تمام تلفن و هر چیزی که داشتند رو شکست و سوزند تا آیدا نتونه با بهنام تماس بگیره !!!همه چیز رو فروخت و تصمیم گرفت که بره - روز آخر بهنام جلوی آقای ابراهیمی رو گرفت و گفت من بدون اون نمیتونم زندگی کنم !!!   به خدا نمیتونم ...  من خودم رو میکشم !!!ابراهیمی : برو هر غلطی که میخوای بکن ...بعد از رفتن به تهران  آیدا دیگه دختر قبلی نشد !!!اقای ابراهیمی تصمیم گرفت که اون رو به یه روانشناس معرفی کنه !!!زندگی اون تبدیل به جهنم شده بود - شب ها گریه میکرد به خاطر کاری که با آیدا کرده بود. یک سال تمام اقای ابراهیمی این وضعیت رو تحمل کرد تا این که بر اثر سکته قلبی جون خودش رو از دست داد ...روز ها و شب های آیدا گریه شده بود ...هیچ چیز توی دنیا رو به اندازه پدرش دوست نداشت ...  داشت دیوونه میشد.  هفت روز از فوت پدر آیدا گذشت و اون بدترین روز های عمرش رو داشت ...انقدر حال بدی داشت که حتی نمیتونست روی پا های خودش وایسته ...زندگی خیلی بهش سخت گذشت ...انقدر فشار روش بود که همیشه یه دکتر کنارش گذاشته بودن تا بتونه اون رو آروم کنه ...یه روز آیدا میخواست سر خاک پدرش بره ...روی دیوار اعلامیه ای میبینه که روش نوشته بود.چهلمین روز درگذشت ...جوان ناکام بهنام لطفی ...آیدا از هوش میره و داخل بیمارستان بعد از چند ساعت بلند میشه و نمیتونست خودش رو کنترل کنه باز هم بهش آرام بخش میزنن تا بتونه دوباره بخوابه ...2 ماه تمام آیدا نمیتونست صحبت کنه !!!عموی آیدا اون رو به یه روانشناس و روانپزشک معرفی کرد و پیش خودش نگه داشت تا بتونه ازش مراقبت کنه ...بعد از مرگ پدرش و خود کشی بهنام آیدا هیچ انگیزه ای توی زندگیش نداشت و 2 بار تصمیم گرفت تا خود کشی کنه ...با  چندین ماه درمان مداوم آیدا تصمیم گرفت که درس خودش رو ادامه بده ...آیدا : نمیخوای دوباره سوالت رو بپرسی ؟؟؟علی : من متاسفم ...
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۵ ، ۱۷:۲۴
ehsas nevis
اسمش علی بود که توی بچگی پدر مادرش رو از داست داده بود و از بچگی داشت با سختی کار میکرد اون کتاب های کهنه رو میخرید و دست فروشی کتاب های کهنه میکرد . زندگی خیلی براش سخت میگذشت اون به سختی درس میخوند و کم خواب بود. این کاری که داشت انجام میداد ناخداگاه ذهن اون رو قوی میکرد. علی استعداد خاصی توی تحلیل مسائل ریاضی و حافظه تصویری فوق العاده ای داشت همه اونو توی کارش تحسین میکردن علی دوست داشت استاد ریاضی بشه تا بتونه این درس شیرین رو به همه یاد بده. اون دوست داشت به دانشگاه بره ولی برای مخارجش باید چند سال صبر میکرد.اون دل بزرگی داشت و روحیه عالی ، شادی هاشو با همه تقسیم میکرد ولی غم هاشو ، نه !!!چند سالی گذشت و علی کم کم بزرگش شده بود. یه جونه 22 ساله با قد 1.88 و مو های خرمایی که زیاد به ظاهرش اهمیت نمیداد.یه روز علی داشت طبق معمول کتاب های کهنه و فرسوده رو برای فروش به بازار میبرد. اون روز توی بازار کسی کتاب نمیخواست و مثل روز های قبل نبود. ساعت 1 بعد از ظهر شده بود. مدارس تعطیل شده بودن و امکان داشت که یه عده برای خرید کتاب بیان از قضا 2 تا دختر تقریبا 20 ساله اومده بودن علی عادت نداشت زیاد بهشون خیره بشه چون میدونست که این کار ممکنه اونا رو نارحت کنه ...با صدایی گرم گفت بفرمایید - یکشون گفت که کتابی درباره ریاضی دارین که بشه توش مسائلی چون مشتق و انتگرال رو به راحتی فهمید  ؟؟؟ - دوستش فورا جواب داد آیدا ،فکر میکنی این آدم ها میفهمن ریاضی چیه ؟؟؟ - آیدا جواب داد : زود قضاوت نکن .علی پوزخندی زد و گفت فقط مشتق و انتگرال ؟؟؟ - دوست آیدا داشت از عصبانیت لبش رو گاز میگرفت ...آیدا جواب داد بله اقا اگه مباحث دیگه هم دارین معرفی کنین - علی هم گفت : حتما !!!آیدا 2 کتاب خرید و هزینه اندکی به علی داد و به خاطر رفتار دوسش مهسا معذرت خواهی کرد .آیدا رفت و کتاب هارو باخودش برد ولی چیزی رو پیش علی جا گذاشت که خودش هم متوجهش نشده بود.علی هر روز به امید این که دوباره آیدا رو ببینه به بازار میرفت و هر روز تا ساعت 1 لحظه شماری میکرد ولی خبری نمیشد کم کم علی داشت امیدش رو از دست میداد.هفته ها گذشت و علی هچوقت چهره آیدا رو فراموش نمیکرد یه روز آیدا به دیدن علی اومده بود و تشکر ویژه ای کرد بابت کتاب های ریاضی که معرفی کرده بود. اینبار مهسا نبود. و خودش تنها اومده بود و از علی یه رمان درخواست کرد و علی هم بهترین رمانش رو به آیدا هدیه داد و گفت شما خیلی آدم مهربونی هستین این رو از من قبول کنین. آیدا از حرکت علی جا خورد و با لهنی جدی گفت من فقط اومدم از شما کتاب بخرم پول رو روی بقیه کتاب ها گذاشت. و رفت ...علی دید که مقدار پولی که آیدا داده دو برابر کتاب هاست ولی آیدا با تاکسی رفت که به دانشگاه برسهعلی کتاب هارو رها کرد و آیدا رو دنبال کرد تا به دانشگاهشون رسید آیدا از دیدن علی عصبانی شد و گفت چرا منو تعقیب میکنی ؟؟؟علی هم جواب داد پولی که به من داده بودین خیلی زیاد بود. آیدا پول رو گرفت و آهی کشید و رفت. علی با کنجکاوی که داشت نتونست جلوی خودش رو بگیره و متوجه شد که آیدا رشته شیمی کاربردی رو انتخاب کرد و ترم یک دانشگاه رو توی همین امسال شروع کرده ...فکری به سر علی زد که اصلا نمیشد با هیچ منطق توجیهش کرد. علی میخواست درس بخونه و شیمی کاربردی قبول بشه تا با آیدا هم کلاس بشه !!!اون از همون روز شروع کرد به خوندن درس های رشته ریاضی ...ادامه دارد ...پ ن : ما نویسنده نیستیم - ادعای نویسندگی هم نداریم - این اولین داستانم هست.قصدم از نوشتن این داستان این بود که خودم رو محک بزنم - ممنون میشم اگه انتقاد کنین از من ..خوشحالیتون رو ببینم .یا مهدی ...
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۰۹
ehsas nevis
من حالم عالیه عالی عالیه ...من بهترین آدم روی زمینم ...هیچکس قابلیت های منو نداره ...من رو خدا منحصر به فرد آفریده ...من میتونم توی این سال بهترین باشم ...بهترین آدم روی زمین ...من میتونم !!!یه جمله این شکلی توی نظرات باید بنویسین که بهتون روحیه بده ...اگه ننویسین .............پس عجله کنین ...امروز تولد یکی از بهترین ادم ها توی زندگی منه ...فردا هم تولد پسرش هست یه تبریک بهش بگین ...این متن رو نمیخونه ولی شما تبریکتون رو بگین بهش میرسه ...آخرین روز سال ...همدیگرو دوست داشته باشین ...تورو خدا بد کسی رو نخواین ...دعا های بد نکنین ...با کسی قهر نباشین ...لطفا خوب باشین ...خیلی خیلی ممنون که مطالب وبلاگ رو میخونین ...این اخرین پست امسال هست و تا سال بعد هیچ پستی نمینوسم !!!خیلی دوستون دارم .موفق تر ببینمتون توی همه ی مرحله های زندگی - امیدوارم غول آخر هم بکشین برین بهشت ...خدایا ظهور اقامون رو نزدیک تر کن ...خدایا خوبی و قشنگی رو توی کشور عزیزمون برسون به سقف .عالی باشین عالی زندگی کنین و عالی ببینین .یا مهدی ( عج ) ...پ. ن :قالب وبلاگ تغییر نکرده تغییرش دادم - اینو نگفتم که از خودم تعریف کنم.واسه این گفتم که اگه سال جدید خواستین تغییرات کوچیک بدین به من بگین در حد توانم کمک میکنم.
۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۱۷
ehsas nevis
سلام ...خوب هستین ؟؟؟دلم براتون تنگ شده بود . خدارو شکر که سرم شلوغ بود.اخر های سال 94 هستیم . حس قشنگی دارم .انقدر انرژی دارم که میخوام برم بیرون داد بزنم " خدایا عاشقتم "دوست دارم یه لیست بلند از کسایی که اذیتشون کردم درست کنم و ازشون معذرت بخوام .چند روزه دارم دوست داشتن رو نشون میدم - امروز حیات رو جارو کردم ظرف هارو شستم تا به مامانم کمک کنم.میخوام تا موقعی که سال تموم نشده به دور اطرافیام  بگم که دوسشون دارم .هرجور که میخوان فکر کنن این کار بهم حس قشنگی میده .امسال منو خیلی عوض کرد - عالی عالی عالی شدم.سال 95 اومد پر از قشنگی های جدید.این چند روزه حتما حرف ها و دعا های قشنگی میشنوین ...دوست دارم یکم آرزو های متفاوت کنم :- خدایا به دختر هایی که توی روستا زندگی میکنن و هیچ تفریحی ندارن کمک کن که قشنگی های دنیارو ببینن .- خدایا به جوون ها کمک کن بلند بشن - خدایا غم هامونو به حس قشنگ از زندگی تبدیل کن.- خدایا تو سال جدید قشنگی رو توی گفتار و حرکات همه نمایان کن.- خدایا نذار گریه خانوادمون رو ببینیم مخصوصا پدر و مادرمون .- خدایا امید رو توی دل هممون زنده کن .- خدایا نفرت رو بکش و کاری کن همه همدیگر رو دوست داشته باشن.- خدایا ظلم رو توی دنیا بکش ...- خدایا نذار کسی مریض سالش رو تحویل کنه ...خدایا خیلی دوست دارم ...ازت هیچی نمیخوام فقط کاری کن که بیشتر دوست داشته باشم.کسایی که این پست رو میخونین لطفا یه دعا بنویسین که اولش خدایا داشته باشه - تکراری هم بود بود.ممنون از همتون - خیلی دوستون دارم.چهارشنبه سوری هم هر کاری میخواین بکنین ولی مواظب خودتون باشین ...توی اخرین هفته سال امیدوارم بهترین خبر هارو بشنوین ...فقط تورو خدا اگه حالتون بده به بقیه منتقل نکنین - این 15 روز رو واسه بقیه خراب نکنین .هممون مشکل داریم ولی سال قشنگ دیگران رو خراب نکنین .مواظب قشنگیاتون باشین ...یا مهدی ( عج ) ...
۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۴ ، ۱۵:۰۵
ehsas nevis
سلام ...یکم حال این روزام بهم ریخته ...یه حسی مثل ناراحتی ، خوشحالی ، نگرانی ، ترس ، پوچی  رودارم !!!کاش میشد حس رو با کلمات منتقل کرد.زندگی من از فیلم ها هم مسخره تر شده ...همیشه به خودم میگم کاش همچین اتفاقی نمی افتاد ...ببخشید گیجتون کردم - بزارین از اول واستون تعریف کنم. از او اول اول ( لطفا بخونین تا راهنماییم کنین )ما چهار نفر بودیم ... اخ اخ ببخشید اشتباه شد البته توی پست های قبل یه اشاره هایی بهش کردم ولی اینجا میخوام بهتون به صورت کامل بگم لطفا هر دیدگاهی دارین بگین.من حدودا 4 سال پیش با یه دختر توی اینترنت آشنا شدم . اسمش دنیا بود. اوایل همه چیز خوب پیش میرفت و ...بعد یه مدتی من یه خواب دیدم ... توی اون خواب ازم دعوت کرده بود برم خونشون ( من هیچ اطلاعاتی ازش نداشتم ) توی اون خواب یه چیز هایی رو دیدم که توی واقعیت هیچ اشاره ای بهش نشده بود. انقدر همه چیز رو درست و دقیق پیش بینی کردم که دنیا کلا جوابمو نمیداد و مطمئن شده بود که من فامیلشونم !!!گفتم بهش خواب دیدم ولی باور نکرد - خوتون رو بزارین جای اون ، ادم باور نمیکنه دیگه ...روز ها داشت همینجور سپری میشد و من کنجکاو بودم که اون خوابی که دیدم دقیقا همین دنیا خانوم بود ؟تصمیم گرفتم که دوباره باهاش ارتباط برقرار کنم و حداقل ببینمش و بفهمم این دنیا همونی هست که توی خوابم دیدم !!!روزا ها همینجوری میگذشت و من تلاشمو میکردم . و از این متنفر بودم که بهم میگفت مزاحم نشو !!!واقعا هم مزاحم بودم ...گذشت و گذشت - مناسبت ها ، عید ، همینجوری  و تولدش سعی میکردم فراموشش نکنم.هیچوقت جرات نکردم بهش زنگ بزنم ...دلیلشم نمیدونم چرا ؟؟؟اسمشو خجالت نمیشه گذاشت چون توی دانشگاه مشکلی نداشتم شاید بخاطر این که نمیخواستم از دستش بدم ...همیشه از حرف زدن باهاش میترسیدم.4 سال گذشت ...فقط بخاطر اون تلگرام رو نصب کردم تا شاید بتونم فقط در حد یه سلام باهاش حرف بزنم.قطعا منو نمیشناسه - چی باید میگفتم ؟؟؟ واقعیت رو گفتم ، بهم گفت برو مزاحم نشو ... ( بلاک شدم )بعد یه مدتی وبلاگ رو راه اندازی کردم.توی یه پستی این مسئله رو مطرح کردم و خیلیا بهم پیام خصوصی دادن و خیلی بهم روحیه دادن که برو و زنگ بزن - موفق میشی ...من میدونستم که نمیتونم ولی رو اعتماد به نفسم کار کردم و زنگ زدم ...زنگ زدن من فقط تکلیف خودم رو روشن کرد.من نمیتونم ... واقعا چی باید میگفتم که من خواب شمارو دیدم ولی شمارو ندیدم ؟؟؟میخوام ببینمتون !!! اصلا من کیم ؟؟؟ دوست دارم !!!واقعا مسخره بود که بخوام توی تلفن قانعش کنم.پس در کمال شجاعت بیخیالش شدم !!!تا همین دیشب که گفتم از بلاک در اومدم - دنیا اول عکس خودش رو توی تلگرام نمیذاشت ولی دیشب دیدم عکسش رو گذاشته !!!چنتا هم گذاشته ...خیلی هیجان زده بودم چون میخواستم به سوالی که توی این چند سال داشتم برسم.وای خدا باورم نمیشه ، خودش بود !!! مگه میشه ؟؟؟باورتون میشه خودش بود ؟؟؟یعنی همونی بود که من توی خواب دیدم - یعنی خوابم کاملا درست بود از کسی هیچوقت ندیده بودمش ...بعد از اون زنگ زدن دیگه هیچ کاری نکردم تا این چند روزه که فهمیدم.این مسئله رو واسه هیچکس تعریف نکردم ...واقعا شما جای من باشین  چیکار میکنین ؟؟؟واقعا چیکار میکنین ؟؟؟لطفا توی نظرات به همین موضوع اشاره کنین ...ممنونم از همتون - خیلی بهم محبت دارین.یا مهدی ...
۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۴ ، ۰۷:۴۲
ehsas nevis
سلام خیلی خیلی ممنون ...واقعا نمیدونم چطور تشکر کنم .حدودا 18 روز نبودم - دعا کنین این ترم معدلم به همین عدد برسه ... امتحان ها خیلی سخت بودا !!!واقعا روزای قشنگی رو پشت سر گذاشتم ...باور کنین ده روز امتحانی که داشتم :سه روز اول رو که نخوابیدم - روز چهارم 8 ساعت - روز پنجم 6 ساعت - شیشم هفتم نخوابیدم  - بقیه روز ها اولیش چهار ساعت دو روز بعدش 6 ساعت .واقعا خیلی چسبید یه حس مفید بودن بهم دست میداد . این امتحان ها به یه توانایی توی خودم دست پید کردم :"من میتونم روزی20 ساعت بخونم " .یکی از دوستامون پیام داده بود که 12 تا درس رو توی 5 روز امتحان داره !!!من 9 روز 8 تا درس داشتم - فقط 2 روز 2 تا امتحان داشتم بقیه هم پشیت هم بود.خدا بهتون صبر بده واقعا سخت بوده حتما - دانشگاه های ما وقعا ....خوب بگذریم انقدر اتفاق برام افتاده که نمیخوام همه نوشتمرو به درس بست بدم (شماهم که مشتاق )پیاماتون رو میدیم ولی بخاطره مشغله زیاد نمیتونستم جواب بدم ...ممنون که به فکرم بودین ... واقعا نمیدونم چطور تشکر کنم.خیلی حرف دارم واسه گفتن .  خیلی زیاد ...بخاط این که زیاد این پست شلوغ نشه نمینویسمشون میزارمشون واسه بعد.توی این پست فقط میخواستم بگم اومدم و به نظر های قشنگتون جواب بدم.خیلی خیلی دوستون دارم - موفق تر ببینمتونیا مهدی ...
۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۱۶
ehsas nevis
امروز با اتفاق های خیلی قشنگ شروع شد !!!شادی 120% - از اون روزایی بود که تانک هم از روم رد میشد بلند میشدم بهش میخندیدم !!!امیدوارم از انرژی این پست لذت ببرین ...صبح مثل همیشه با ورزش و ... شروع شد - انرژی زیاد ...صبح کلاس داشتیم  استاد اومد و امتحان گرفت ...   یکی نیسیت به این بشر بگه : عزیز دلم قبلش یه پیش زمینه ای بده !!!منم که شاگرد زرنگ بالا شدم ( الکی مثلا منم هستم ).انقدر تقلب رسوندم که استاد خودش برگمو گرفت - خب عزیزم داری امتحان میگیری وایسا همه بالا بشن دیگه !!!امتحان های پایانی خیلی رو فرم میرم - فرصت شد واستون تعریف میکنم - شاید یکم یاد گرفتین ...والا کسایی که زرنگن نباید تقلب بدن !!!  حرف شد !!!   گناه ندارن بقیه !!!من یبار یه درس رو 20 نمره نوشتم بعد همرو تقلب رسوندم نمرمو میخواستن 25 صدم رد کنن - با دخالت مدیر گروهمون کنسل شد.نمیخوام از خودم تعریف کنم ولی خدایش ...  اگه توجه کنین دفتر چه های آزاد و سراسر مقطع کارشناسی ارشد توضیع شده فردا هم اخرین مهلتش هست !!!رفتم ثبت نام کردم و ...   خدا ببینم چی میخواد.امروز انقدر انرژی داشتم که نگو ...   هرکی مارو میدید مطمئن بود که یه چیزی مصرف کردیم ...یه رفیق دارم -  امروز روانیش کرده بودم ...   خدا نکنه من حالم خوب باشه !!!یعنی هر کی نزدیکم میشد پر انرژی میشد - مثل امواج وایفا شده بودم !!!امتحان دادمو رفتم کلاس بعد ...   سر کلاس بچه های کلاس رو اذیت میکردم !!!   اصلا خیلی حال میداد ...سر کلاس بودم استاد به من گفت بیا !!!کجا ؟؟؟  من ؟؟؟  چرا من !!!استاد : بیا کمکت میکنم مثال رو حل کنی !!!   مثال !!!  مگه مثال گفتین ( سر کلاس جزوه هم نمی نویسم - بقیه جای من مینویسم - خونه میخونم )گفت بیا ...   گفتم استاد چی تو من دیدن که منو انتخاب کردین !!!رفتم ...  به مثال نگاه کردم !!!   سخت نبود خونده بودم  - درس مورد علاقم بود.ولی خیلی استرس گرفتم ...   ولی رو فرم بودم کوه هم نمیتونست حالمو بگیره ...رفتم حلش کردم ...   ولی سخت بود ...  یه نمره ای هم گرفتم .کلاس تموم شد ... منم که رو فرم ...رفتیم بیرون ، یک ساعت بیکار بودیم - انقدر خندیده بودیم فکم جا بجا شده بود ...برگشتیم سر یه کلاس خیلی سخت -  واقعا سنگین بود ...استاد هم جدی ...   یعنی با کوه نمکم نمیشد خوردش - یعنی نباید شلوغ میکردم ؟؟؟برو بابا - کلاسو از خشکی درآوردیم - اینجوری بهتر شد درسم بیشتر میچسبه ...نصف کلاس رو داشتیم درباره سینمای هند صحبت میکردیم یعنی گند زده بودیم به هرچی درس !!!   خدا پایان ترم رو بخیر کنهبالا خره تموم شد و من داشتم میومدم ...   خورشید داشت غروب میکرد !!!واییییییی  -   انقدر قشنگ بود که داشتم دیونه میشدم !!!   یکسال توی این دانشگاه بودم ولی تا حالا همچین چیزی ندیده بودم !!!یه نور نارنجی از زیر خونه هایی که فقط سایشون معلوم بود - دکل های برق که به هم وصل بودن !!!هوایی که هنوز روشن بود - سرمایی که داشت تا استخونم نفوذ میکرد رطوبت هوا !!!  -  عاشق اون صحنه شده بودم ...با یکی از دوستام رفتیم از دانشگاه بیرون ...   تو بین راه یکی از دوستام یه چیزی بهم گفت که شیرینیش هنوزم از تنم بیرون نرفته ...واقعا ادم میتونه با حرفاش کوه رو 30 سانتی متر تکون بده !!!بهم گفت عاشق شخصیتتم یعنی آرزومه حس حالتو داشته باشم ...خیلی پسر گلیه ... 6 سال ازم بزرگتره .تموم شد رسیدم نزدیک های خونه ...   حسش اوم برم بستنی بگیرم !!!داشتم یخ میزدم - لباس نپوشیده بودم میدونین چرا ؟؟؟من توی شادی 120% لباس نمیپوشم تا سرمارو حس کنم !!!حالا فرض کن با این وضعیت هوس بستنی هم کرده بودم - پیش خودم گفتم مرتضی تو کی میخوای آدم بشی !!!رفتم گرفتم - داشتم یخ میزدم ...   حالا این که خوبه یبار هوس نارگیل کرده بودم بلند شدم لباس پوشیدم رفتم گرفتم !!!بعد به یکی از دوستام گفتم - هر وقت منو میبینه میگه مگه آدم هوس نارگیل میکنه ؟؟؟  مگه نارگیل دوست داشتنیه !!!    مگه نارگیل میوه است ؟؟؟   خیلی خوشحالم ...   نمیدونم چرا ...این از اون نمیدونم چرا هایی هست که دوست دارم همیشه داشته باشم ...میتونستم از همون صبح واسه امتحان ، کلا حالمو خراب کنم - ولی ...این باعث شد بهتر هم امتحان بدم !!!   سر کلاس تونستم سوال رو حل کنم - خودم احساس میکنم اگه اون لبخند و خنده هارو سر کلاس نداشتم اصلا استاد سمت منم نمیومد.اینا همش خاطره هست ...با بد حالی خرابش نکنین ...به اندازه کاربر های گوگل دوستون دارم ...خیلی خیلی خیلی مهربونین چون از نوشته هام تعریف میکنین !!!بهتر هم میشین اگه انتقاد کنین ...یا مهدی
۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۴ ، ۱۶:۲۱
ehsas nevis
چرا انقدر ناامیدی ؟؟؟ واقعا چرا !!!خیلی از نظرات چه خصوصی چه عمومی منو تشویق میکنن که امید داشته باشم !!!امروز داشتم یه چیزی رو نگاه میکردم که خیلی بهم امید داد ...داشتم پروژه های اولیه ام رو درباره کامپیوتر میدیم !!!   همه تو استعداد من مونده بودن یه بچه که میتونست طراحی وب کنه !!!ههه ...خیلی حس خوبی بود رفتم به روزایی که اصلا هیچی برام مهم نبود - فقط به کارایی که میکردم فکر میکردم - پروژه ها ، ایده ها ، خطا ها !!!روزایی بود که نمیتونستم - ولی انقدر تمرکز میکردم که موفق بشم.کاش اون روحیه رو الان داشتم - انگار اصلا من نبودم.کسی که 7 ساعت فقط داشت یه کار رو انجام میداد ولی خسته نمیشد - از جنس فولاد بود.وای عاشق اون روزام که پیشرفت کردم و وبسایت راه اندازی کردم - بهترین روز زندگیم ...نمیدونم چرا بعد از موفقیت با سر میخورم زمین ...چرا ناامیدم ؟؟؟فکر کنم من قبلا خیلی موفق بودم ولی به یه دلایلی نتونسم موفقیت ام رو ادامه بدم - امیدم رو از دست دادم ...جدیدا هم با یه شرایطی روبه رو شدم که این اتیش رو شعله ور تر میکنه... انقدر گفتم که دیگه خسته شدین !!!گاهی وقتا میخوام رها شم از همه چیز ...کاش میشد چیزایی رو میخوای نگه داری - چیزایی رو هم که نمیخوای از ذهنت پاک کنی ...امشب چیزی نداشتم که بگم.انقدر هم از درد و نا امیدی .... گفتم - حالم داره از خودم بهم میخوره.نمیدونم امشب چی گفتم یعنی همش میخواستم بنویسم ولی هیچی به ذهنم نمیرسه ...احساس هم مثل خودم امیدشو از دست داده نمیتونه بنویسه ...دو روز دیگه سالگرد مرتضی پاشاییه ...وای امروز هم سالگرد یه جون 17 ساله بود ...چهار سال پیش سکته کرد و فوت شد.هعی ...همیشه تلخ میشه ...ممنون میشم یه فاتحه بخونین واسه همه کسایی که تو امروز فوت شدن ممنونیا مهدی ...پی نوشت : از این به بعد پست ها با یه سایز بزرگتر نوشته میشن
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۴ ، ۱۴:۵۰
ehsas nevis
اول این که روز دانش آموز رو تبریک میگم - بهترین دوران هر کسی میتونه باشه ...و یه تبریکم بگیم به اقای علیرضا آذر ( شاعر  ) که امروز تولدش هست.یه تشکر هم بکنم از همتون که با نظر های قشنگتون منو شرمنده میکنین ...این 4 روز به اندازه 40 روز واسه من گذشت ...20 درصد تغییر کردم و خیلی چیزای جدید رو فهمیدم !!!اولین چیزی که فهمیدم این بود که خواب هایی که میبنم راسته !!!دو روز پیش خواب دیده بودم که یکی از فامیلامون از سربازی میاد !!!بعد از این که خوابم تموم شد متوجه پیام های از دست رفته توی گوشیم شدم - زنگ زدم و متوجه شدم که همه اونجا هستن !!! نکته جالبش اینه که اونی که از سربازی اومده بود هم همون موقع ای که من خواب دیده بودم اونجا اومده بود ...توی خواب من اونجا بودم - و کسایی که اون دور نشسته بودن رو دیدم و دقیقا مکانشونو از مامانم پرسیدم - درست بود ...یعنی من اونجا بودم ولی کسی منو نمیدید ...این خواب های من کمکم داره ترسناک تر میشه !!!دومین کاری که توی این چند روز کردم این بود که دارم کتاب میخونم اونم نه هر کتابی " رمان " اولین رمان زندگیم 900 صفحه هست !!!حالا موضوع رمان درباره یه نفریه که خواب زیاد میبینه و اکثرشون واقعی در میاد !!!   همه اینا تصادفیه اصلا من نمیدونستم موضوع رمان چیه همینجوری رفتم توی کتابخونه دانشگاه و برداشتم و خوندم ...حالا اون کتاب رو میخونم انگار دارم بعضی جاهای زندگیم رو میخونم ...سومین کاری که کردم این بود که رفتم یه جا برای اموزش - میخوام ایندمو هر جوری که شده تضمین کنم - دم همه استاد های خوش فکر گرم که هوای دانشجو های خوبشونو دارن - یه تشکر میکنم از استاد عزیزم که بهم معرفی کرد و منم رفتم.فردا روز تولد مهم ترین فرد توی زندگیه منه ...تا حالا جرائت زنگ زدن بهش رو نداشتم - بعد از این هم ندارم ...خدایا من چرا انقدر کم رو بی اعتماد به نفسم ؟؟؟حتما میپرسین چرا بهش نمیگم ؟؟؟ههه ...  همه چیز اونطوری که از پشت ویترین میبنین نیست.با بعضی ها نمیشه از عشق گفت ...  یعنی این مفهوم توشون تعریف نشده است ...خوب زنگ بزنم بهش چی بگم ؟؟؟   4 سال جرائت گفتنش رو نداشتم -  یعنی 4 سال تو حسرت یه سلام موندم - شاید الان دیر شده باشه ...کاش میفهمید ... کاش میفهمید که هر روز با یادش زندگی میکنم !!!کاش 10 درصد اونم همین حس رو داشت ...هر سال روز تولدش ذره ذره از جونم کم میشه تا تولدش تموم میشه و من هیچ کاری نکردم !!!فکر کردن بهش آزارم میده ...هعی ...خدایا ممنونم -  یه درخواستی داشتم : به همه عاشقا کمک کن که به عشقشون برسن ( به جز من ) - خدایا کمک کن دل هیچ کسی نشکنه  - چون دل های ما خیلی کوچیکه ...  خدایا خیلی خیلی دوست دارم ...یه دنیا باهاتون حرف دارم یه دنیا ...کاش میشد از یه صفحه بیشتر مینوشتم - فردا هم نیستم ...یه شعر مینویسم همین :من عادت ندارم تحمل کنمتو چشم غریبه گرفتار شییه جا غیر از این قلب خوابت برهتو قلبه یکی دیگه بیدار شینمیتونم این خالیو پُر کنمنمیتونم از چشم تو بگذرمتو از فصل ِ پاییز زیباتریمن از فصل پاییز تنهاترمیا مهدی ...پی نوشت :علیرضا آذر با اثر اثر انگشت میتونین دانلود کنین و لذت ببرین ...لینک دانلود : http://www.myganja2music.com/731698/alireza-azar-asar-angosht-ft-milad-babaei/
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۴ ، ۱۰:۳۲
ehsas nevis
سلام ... امروز 8 ابان روز نوجوون هست.دورانی که اصلا نمیدونم چجوری گذشت انقدر دوران عالی و خوبی بود که اصلا گذرشو حس نکردم.من این روز رو به همه نوجوون های عزیز تبریک میگم. امیدوارم همیشه توی زندگیشون این حس حالشونو حفظ کنن.امروز روز دربی هم هست دربی 81 بین استقلال و پرسپولیس دربی که با بقیه دربی ها یه فرق بزرگ داره و اونم مرحوم هادی نوروزیه ...یه جای دیدم که نوشته بود 24=4*6 - حالا خارج از بحث فوتبال امیدوارم اتفاقی نیوفته که بازی به حاشیه بره ...اینم بگم که من خیلی فوتبالیم ولی زیاد حرف نمیزنم چون توی این چند روز انقدر بحث کردین که دیگه منم بیام از فوتبال بگم دیگه فکر کنم خوب نباشه.حس که امروز دارم حس عادیه روبه عالیه ...امروز نمیخوام چیزی جدیدی بگم.اول میخوام سه تا ارزوی لحظه ایم رو بنویسم :1- میخوام همین الان با هواپیما پرواز کنم با اهنگ سیامک عباسی - من راهیم 2- توی جنگل با تفنگ واقعی ( ترجیحا M4 ) جنگ کنم. جنگ هم تیمی باشه. 3- دوست دارم روی برف سرسره بازی کنم. اهنگم هرچی شد فقط بخونه ...یه چیزی هم اینجا بگم - اون خوابی که نوشتم 1/10 اون چیزی که دیدم نبود - اونو اگه نوشته بودم وحشتش زیاد بود - سعی کردم تمام پیشنهاد های دوستان رو انجام بدم - خدا بالا رو دور کنه ...یه تشکر هم بکنم از شما ها که به دل نوشته های بی مقدار من رنگ محبت میدین .عجب جمله ای گفتم ...بعید بود از من - اینجا نوشتم خیلی حالم خوب شد.من که حرف ندارم بیاین دعا کنیم 4 تا الان میگم من استقلالیم - نه نیستم - 7 تا دعا میکنیم :1- خدایا امید رو توی جامعه ما زنده کن ...2- خدایا درد هارو از جامعه ما بگیر ...3- خدایا این حال خوب رو از ما نگیر و به همه منتقلش کن ...4- خدایا درکی به ما عطا کن که بتونیم این دنیا رو بفهمیم. با عشق زندگی کنیم نه نفرت ...5- خدیا ممنون به خاطر این همه مهربونی - خدایا کمکمون کن که بتونیم بندگیتو بکنیم.6- خدایا پرسپولیس امروز ببره ...7- خدایا فرج اقا امام زمان را نزدیک بگردان ...نمیدونم چرا مثل همیشه قشنگ در نیومد ممنون از نگاه قشنگتون و لطفی که به من دارین.موفق باشین یا مهدی ...
۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۴ ، ۱۰:۴۴
ehsas nevis