احساس نویسی

خدایا دست بقیه رو بگیر ، اونا بیشتر از من کمک میخوان ...

خدایا دست بقیه رو بگیر ، اونا بیشتر از من کمک میخوان ...

خدایا متشکرم ...

پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۱ فروردين ۹۵، ۱۱:۴۲ - دخترک
    ممنونم

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق شیشه ای» ثبت شده است

آیدا یه دختری بود که توی خانواده کاملا فرهنگی بزرگ شده بود. مادرش توی سن 14 سالگیش فوت شده بود. وفقط پدرش رو داشت. پدرش توی آموزش پرورش بود و یک مغازه سوپر مارکت داخل محلشون داشت.  آیدا از بچگی برای درس و درس خوندن ارزش بالایی قائل میشد. زندگی نسبتا خوبی داشت اون از بچگی تنها بود چون خواهر و برادری نداشت  باعث شده بود که دختر تنهایی باشه !!!آیدا از بچگی عاشق شیمی بود و دوست داشت درآینده این درس رو ادامه بده روز ها و ماه میگذشت و آیدا بزرگ و بزرگتر میشد. تا آیدا به سن 16 سال رسید.اون عاشق پسر شر که توی محلشون زندگی میکرد میشه که اسمش بهنام بود. بهنام با همه پسر های محل فرق میکرد. واقعا مرام و معرفتش توی محل حد نداشت اون به آیدا علاقه مند شده بود.آیدا زود به زود دلش برای بهنام تنگ میشد رابطشون دو سال طول کشید که بهنام خواست تا با آیدا ازدواج کنه ... آیدا ترسید و گفت من نمیتونم با پدرم صحبت کنم - بهنام گفت من برای رسیدن بهت هر کاری میکنم حتی حاضرم جونمم بدم  ...آیدا  : واقعا !!!شاید یکم زود بیاد که یه دختر و پسر 18 ساله با هم ازدواج کنند ولی اونا میخواستند !!! بهنام  آیدا رو به اندازه تمام زندگیش دوست داشت.بهنام که پسر خوب و منطقی بود تصمیم گرفت تا با پدر آیدا صحبت کنه - (آیدا خانواده سنتی داشت)بهنام ساعت های تقریبا غروب را انتخاب کرد تا با پدر آیدا صحبت کند :بهنام : سلام آقای ابراهیمی میتونم باهاتون چند کلمه ای صحبت کنم.اقای ابراهیمی : بفرمایید !!!بهنام : اقای ابراهیمی من دختر شما رو دوست دارم  و میخوام خوشبختش کنم.اقای ابراهیمی زمزمه های از رابطه داشتن بهنام و آیدا شنیده بود ولی باور نمیکرد که دخترش همچین کاری کرده باشد.صبر نکرد و سیلی محکمی به صورت بهنام زد.   بهنام هم چرخی زد و با صدای بعض کرده پرسید اقای ابراهمی خواهش میکنم من عاشق دخترتون هستم !!!ابراهیمی : برو بیرون پسره بی شعور ...بهنام : من دوسش دارم اقای ابراهیمی ...  خواهش میکنم ...اقای ابراهیمی بهنام را از مغازه بیروه انداخت !!!بعد رسیدن اقای ابراهیمی به خونه ، از آیدا پرسید راسته ؟؟؟ و اونم جواب داد بله !!!  آقای ابراهیمی سیلی محکمی به صورت دخترش که به اندازه دنیا دوست داشت زد و بهش گفت راسته ؟؟؟ آیدا گفت آره آره آره !!! پدرش دوباره بهش سیلی زد !!! آیدا یک قطره اشکم نریخت و به چشماش خیره شد.ابراهیمی گفت برو تو اتاقات از شام هم خبری نیست !!!  ( خودش هم نتونست اون شب چیزی بخوره )بهنام اون روز خونه نرفت. داشت خیابان هارو قدم میزد. توی چشم های سرخ و خیسش دنیا نابود شده بود. علی کل شب رو بیدار بود و فقط داشت به آیدا فکر میکرد و تصمیم گرفت دوباره به دیدن آقای ابراهیمی بره !!!بهنام : سلام اقای ابراهیمی ( اقای ابراهیمی که از شب قبل عصبانی بود )ابراهیمی : بهنام جان عزیزم من همین یه دختر رو دارم !!! ( دستش رو روی میز گذاشت ) انگار تمام انگشت های دستش خرد شده !!! مثل این که خود زنی کرده !!! ( واسه این که دست روی دخترش بلند کرده بود به دیوار مشت زده بود. )آقای ابراهیمی با اون همه هیبت گریه کرد و گفت این دختر رو ازم نگیر !!! ازت خواهش کنم ؟؟؟بهنام : این چه حرفیه آقای ابراهیمی !!!اقای ابراهیمی : من پدرت رو میشناسم نمیخوام بهش بگم تا دست روت بلند کنه ...بهنام : من دوسش دارم !!!اقای ابراهیمی آهی کشید. بهنام هم بیرون رفت ...اقای ابرهیمی تصیمی گرفت تا از اون محل بره تا شاید بتونه زندگی جدیدی رو شروع کنه !!!  اون تصمیم گرفت به تهران بره و کنار برادرش خونه ای اجاره کنه ...تمام تلفن و هر چیزی که داشتند رو شکست و سوزند تا آیدا نتونه با بهنام تماس بگیره !!!همه چیز رو فروخت و تصمیم گرفت که بره - روز آخر بهنام جلوی آقای ابراهیمی رو گرفت و گفت من بدون اون نمیتونم زندگی کنم !!!   به خدا نمیتونم ...  من خودم رو میکشم !!!ابراهیمی : برو هر غلطی که میخوای بکن ...بعد از رفتن به تهران  آیدا دیگه دختر قبلی نشد !!!اقای ابراهیمی تصمیم گرفت که اون رو به یه روانشناس معرفی کنه !!!زندگی اون تبدیل به جهنم شده بود - شب ها گریه میکرد به خاطر کاری که با آیدا کرده بود. یک سال تمام اقای ابراهیمی این وضعیت رو تحمل کرد تا این که بر اثر سکته قلبی جون خودش رو از دست داد ...روز ها و شب های آیدا گریه شده بود ...هیچ چیز توی دنیا رو به اندازه پدرش دوست نداشت ...  داشت دیوونه میشد.  هفت روز از فوت پدر آیدا گذشت و اون بدترین روز های عمرش رو داشت ...انقدر حال بدی داشت که حتی نمیتونست روی پا های خودش وایسته ...زندگی خیلی بهش سخت گذشت ...انقدر فشار روش بود که همیشه یه دکتر کنارش گذاشته بودن تا بتونه اون رو آروم کنه ...یه روز آیدا میخواست سر خاک پدرش بره ...روی دیوار اعلامیه ای میبینه که روش نوشته بود.چهلمین روز درگذشت ...جوان ناکام بهنام لطفی ...آیدا از هوش میره و داخل بیمارستان بعد از چند ساعت بلند میشه و نمیتونست خودش رو کنترل کنه باز هم بهش آرام بخش میزنن تا بتونه دوباره بخوابه ...2 ماه تمام آیدا نمیتونست صحبت کنه !!!عموی آیدا اون رو به یه روانشناس و روانپزشک معرفی کرد و پیش خودش نگه داشت تا بتونه ازش مراقبت کنه ...بعد از مرگ پدرش و خود کشی بهنام آیدا هیچ انگیزه ای توی زندگیش نداشت و 2 بار تصمیم گرفت تا خود کشی کنه ...با  چندین ماه درمان مداوم آیدا تصمیم گرفت که درس خودش رو ادامه بده ...آیدا : نمیخوای دوباره سوالت رو بپرسی ؟؟؟علی : من متاسفم ...
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۵ ، ۱۷:۲۴
ehsas nevis
علی از همون روز شروع کرد به خوندن درس های رشته ریاضی و این موضوع  را در میان اقوام مطرح کرد و همه اقوام او را تحسین میکردند.5 ماه تا کنکور مانده بود ولی علی از درس ها عقب بود و مجبور شد تمام کتاب های خود را با نصف قیمت به فروش برساند. و از دوستان خود برای حل شدن مسائل مالی کمک خواست. علی فقط به درس فکر میکرد و هیچ چیز جلودارش نبود. روز ها و هفته ها پشت هم میگذشتند و علی روز به روز بهتر و بهتر میشد او میخواست ثابت کند که میتواند بهترین فرد در این رقابت باشد.روز کنکور فرا رسید و علی هم آماده در جلسه حاضر شد - استرس تمام وجودش را گرفته بود همیشه به این فکر میکرد که اگر نتواند در این امتحان موفق شود چه به سرش خواهد آمد.امتحان شروع شد و او سوال هار یکی پس از دیگری به راحتی حل میکرد تا این که به سوال های عربی و انگلیسی رسید ...علی این دو درس را به علت وقت کم نتوانسته بود درست مطالعه کند ولی باز هم میتوانست سوال هایش را حل کند - ساعت ها گذشت و علی همچنان در حال حل کردن سوال ها بود. او سرش را بالا آورد و بقیه شرکت کننده گان را دید که در حال خوردن هستند. ولی او چیزی همراه نداشت. گذشت و گذشت و سالن خالی شده بود. همه حوزه امتحان را ترک کرده بودند و علی داشت از اخرین دقایقش استفاده میکرد.امتحان تمام شد و علی با خوشحال به سمت خانه حرکت کرد. او امتحان خودش رو به بهترین نحو انجام داده بود و مطمئن بود که میتونه توی دانشگاه غیرانتفاعی که آیدا بود ثبت نام کنه. از خوشحال میخواست پرواز کنه ...فردای آن روز علی باز هم کار قبلی خودش رو شروع کرد و تمام تلاشش را میکرد تا پولی که از دیگران گرفته بود را پس دهد.روزها گذشت تا زمان انتخاب واحد دانشگاه فرا رسید. علی رتبه 71 را کسب کرده بود و داشت به این فکر میکرد که با این رتبه میتواند در بهترین دانشگاه کشور انتخاب شود.ولی علی انتخابش را قبل از کنکور کرده بود. او فقط یک انتخاب در کنکورش داشت و به راحتی قبول شد.او با داشتن رتبه 71 ، یکی از دانشگاه های غیره انتفاعی شهر تهران را انتخاب کرده بود. با این که میتونست توی بهترین دانشگاه ها بدونه هزینه درس بخونه !!!عشق آیدا اون رو دیوونه کرده بود.زمان ثبت نام دانشگاه شده بود و همه با تعجب به رتبه علی نگاه میکردیند و میپرسیدند چرا اینجا !!!  علی هم در جوابشان لبخند تلخی میزد.چند هفته ای از شروع کلاس ها نگذشته بود که رئیس دانشگاه مراسمی را برای تجلیل از دانشجو های برتر برگذار کرد. در این مراسم آیدا و دوستش مهسا هم حضور داشتند !!!علی نمیدونست باید چیکار کند - رفت و گوشه ای نشست. چند دقیقه ای از مراسم نگذشته بود که اسم علی را صدا کردند به عنوان دانشجوی نمونه !!! پاهاش تکون نمیخورد و از شدت استرس زبونش بند اومده بود.از او درخواست کردند تا چند کلمه ای با دانشجویان صحبت کند.او با دانشجویان صحبت کرد و به آن ها امید داد که هر مشکلی درسی داشتند او میتواند حل کند.یکی از دانشجویان سوال کرد که : چرا به اینجا اومدین ؟؟؟  شما که بهترین رتبه رو داشتین !!!علی با شنیدن این سوال جا خورد و رنگ صورتش پرید و گفت : به خاطر اساتید و دوستانی که اینجا دارم و این دانشگاه به خانه ام نزدیک است.اصلا جواب قانع کننده ای نبود - هیچ کس نمیدانست که او چرا به این دانشگاه آمده است. به جز یک نفر ...بعد از پایان مراسم آیدا و مهسا  به بوفه دانشگاه رفتند تا یه چیزی بخورند.علی بلا فاصله دنبال آن ها رفت. دور میز آن ها سه نفر نشسته بودند و علی از آنها درخواست کرد که میز را ترک کنند تا او بتواند با آیدا خصوصی صحبت کند.آیدا با دیدن علی خودش رو جمع کرد و نگاهی به علی انداخت.علی : میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم ؟؟؟  -  آیدا : بفرمایید.علی نشست.آیدا : تو احمق ترین آدمی هستی که توی زندگیم دیدم !!!علی : با من ازدواج میکنی ؟؟؟ ( اردواج فوری )ادامه داد ...پ.ن : ببخشید که مشکل نگارشی زیاد توش دیده میشه ...توی پست قبلی هم گفتم من نویسنده نیستم - شما ببخشین دوست دارم انتقاد هاتون رو بشنوم.یا مهدی ...
۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۵ ، ۱۱:۵۶
ehsas nevis
اسمش علی بود که توی بچگی پدر مادرش رو از داست داده بود و از بچگی داشت با سختی کار میکرد اون کتاب های کهنه رو میخرید و دست فروشی کتاب های کهنه میکرد . زندگی خیلی براش سخت میگذشت اون به سختی درس میخوند و کم خواب بود. این کاری که داشت انجام میداد ناخداگاه ذهن اون رو قوی میکرد. علی استعداد خاصی توی تحلیل مسائل ریاضی و حافظه تصویری فوق العاده ای داشت همه اونو توی کارش تحسین میکردن علی دوست داشت استاد ریاضی بشه تا بتونه این درس شیرین رو به همه یاد بده. اون دوست داشت به دانشگاه بره ولی برای مخارجش باید چند سال صبر میکرد.اون دل بزرگی داشت و روحیه عالی ، شادی هاشو با همه تقسیم میکرد ولی غم هاشو ، نه !!!چند سالی گذشت و علی کم کم بزرگش شده بود. یه جونه 22 ساله با قد 1.88 و مو های خرمایی که زیاد به ظاهرش اهمیت نمیداد.یه روز علی داشت طبق معمول کتاب های کهنه و فرسوده رو برای فروش به بازار میبرد. اون روز توی بازار کسی کتاب نمیخواست و مثل روز های قبل نبود. ساعت 1 بعد از ظهر شده بود. مدارس تعطیل شده بودن و امکان داشت که یه عده برای خرید کتاب بیان از قضا 2 تا دختر تقریبا 20 ساله اومده بودن علی عادت نداشت زیاد بهشون خیره بشه چون میدونست که این کار ممکنه اونا رو نارحت کنه ...با صدایی گرم گفت بفرمایید - یکشون گفت که کتابی درباره ریاضی دارین که بشه توش مسائلی چون مشتق و انتگرال رو به راحتی فهمید  ؟؟؟ - دوستش فورا جواب داد آیدا ،فکر میکنی این آدم ها میفهمن ریاضی چیه ؟؟؟ - آیدا جواب داد : زود قضاوت نکن .علی پوزخندی زد و گفت فقط مشتق و انتگرال ؟؟؟ - دوست آیدا داشت از عصبانیت لبش رو گاز میگرفت ...آیدا جواب داد بله اقا اگه مباحث دیگه هم دارین معرفی کنین - علی هم گفت : حتما !!!آیدا 2 کتاب خرید و هزینه اندکی به علی داد و به خاطر رفتار دوسش مهسا معذرت خواهی کرد .آیدا رفت و کتاب هارو باخودش برد ولی چیزی رو پیش علی جا گذاشت که خودش هم متوجهش نشده بود.علی هر روز به امید این که دوباره آیدا رو ببینه به بازار میرفت و هر روز تا ساعت 1 لحظه شماری میکرد ولی خبری نمیشد کم کم علی داشت امیدش رو از دست میداد.هفته ها گذشت و علی هچوقت چهره آیدا رو فراموش نمیکرد یه روز آیدا به دیدن علی اومده بود و تشکر ویژه ای کرد بابت کتاب های ریاضی که معرفی کرده بود. اینبار مهسا نبود. و خودش تنها اومده بود و از علی یه رمان درخواست کرد و علی هم بهترین رمانش رو به آیدا هدیه داد و گفت شما خیلی آدم مهربونی هستین این رو از من قبول کنین. آیدا از حرکت علی جا خورد و با لهنی جدی گفت من فقط اومدم از شما کتاب بخرم پول رو روی بقیه کتاب ها گذاشت. و رفت ...علی دید که مقدار پولی که آیدا داده دو برابر کتاب هاست ولی آیدا با تاکسی رفت که به دانشگاه برسهعلی کتاب هارو رها کرد و آیدا رو دنبال کرد تا به دانشگاهشون رسید آیدا از دیدن علی عصبانی شد و گفت چرا منو تعقیب میکنی ؟؟؟علی هم جواب داد پولی که به من داده بودین خیلی زیاد بود. آیدا پول رو گرفت و آهی کشید و رفت. علی با کنجکاوی که داشت نتونست جلوی خودش رو بگیره و متوجه شد که آیدا رشته شیمی کاربردی رو انتخاب کرد و ترم یک دانشگاه رو توی همین امسال شروع کرده ...فکری به سر علی زد که اصلا نمیشد با هیچ منطق توجیهش کرد. علی میخواست درس بخونه و شیمی کاربردی قبول بشه تا با آیدا هم کلاس بشه !!!اون از همون روز شروع کرد به خوندن درس های رشته ریاضی ...ادامه دارد ...پ ن : ما نویسنده نیستیم - ادعای نویسندگی هم نداریم - این اولین داستانم هست.قصدم از نوشتن این داستان این بود که خودم رو محک بزنم - ممنون میشم اگه انتقاد کنین از من ..خوشحالیتون رو ببینم .یا مهدی ...
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۰۹
ehsas nevis